دانلود رمان داژفوک از ملیکا شاهوردی
سرگذشت یک زندانی فراری و یه دختر روانشناس و عشق ممنوعه بینشون است.
مقداری از متن رمان داژفوک :
ماشین رو تو یه جای مناسب پارک کردم و قفل فرمون رو زدم.
نفس عمیقی کشیدم.
بالاخره بعد گذشت دوماه، تونسته بودم موفق بشم و نتیجه تلاشم رو ببینم.
شیشه رو دادم بالا و چادرم رو از صندلی عقب برداشتم.
خواستم پیاده شم که صدای گوشیم اومد.
پوف کلافه ای کشیدم و از جیبم درش آوردم.
بدون نگاه کردن به صفحش تماس رو وصل کردم و گذاشتم کنار گوشم.
– بله؟
صدای حرصی نوال تو گوشم پیچید.
– معلومه کدوم گوری هستی؟
سه ساعته منتظرتم، دیگه علف زیر پام سبز شد!
با یادآوری قرارمون ضربه محکمی به پیشونیم زدم.
– نوال، ببخشید عزیزم.
من انقدر عجله داشتم یادم رفت بهت خبر بدم!
مکث کرد.
– چی رو خبر بدی؟ اتفاقی افتاده فوکا؟
اصلا تو کجایی؟
خونه هم زنگ زدم کسی جواب نداد!
دم و بازدم عمیقی گرفتم.
– جلوی زندانم!
صدای متعجبش تو گوشم پیچید.
– زندان؟ اونجا چرا؟
اتفاقی افتاده؟
تکیه دادم به صندلی.
– یک ساعت پیش ترابی زنگ زد، بالاخره این یارو قبول کرد درخواست ملاقاتم رو!
اندازه چند ثانیه سکوت کرد.
– کدوم یارو؟
نکنه… نکنه همون که…
پریدم وسط حرفش.
– درسته، خودش!
بهت زده صدام کرد.
– فوکا؟ دیوونه شدی؟ یا عقلت رو از دست دادی؟
من فکر کردم دست کشیدی از این تصمیمت!
پوزخندی زدم.
– چرا باید دست بکشم؟
می دونی این یارو چقدر می تونه تو سابقه شغلیم موئثر باشه؟
دو ماه تمام سگ دو زدم تا بتونم پروندش رو بگیرم دست!
پوف کلافه ای کشید.
– فوکا، چند بار باید بگم بهت؟
این یارو یه روانی تمام به عیاره!
سابقه شغلی بخوره تو سر جفتمون، بلایی سرت بیاره چی؟
بی اختیار خندم گرفت.
– نوال کم چرت و پرت بگو!
داخل زندان، با اون همه سرباز و نگهبان چه بلایی می خواد سرم بیاره؟
چشمم به ساعت خورد.
– من باید برم، خیلی دیرم شده!
قرار امروزمون رو موکول کن به یک روز دیگه؛ فعلا!
بدون این که اجازه بدم جوابم رو بده تماس رو قطع کردم.
بی مکث گوشی رو خاموش کردم. گذاشتم داخل کیفم.
از داخل آینه نگاهی به خودم انداختم و پیاده شدم.
چادرم رو سرم مرتب کردم و رفتم داخل.
سرباز از پشت میزش بلند شد.
– وقت ملاقات تموم شد خانوم، بفرمایید بیرون!
ظاهر جدیم رو حفظ کردم.
از داخل کیفم کارت پزشکی و گوشم رو در آوردم و گذاشتم رو میز.
– با آقای ترابی هماهنگ شده!
کارت رو برداشت و نگاه با دقتی بهش انداخت.
– بسیار خُب، بفرمایید بازرسی بعدش می تونید تشریف ببرید داخل!
سرم رو تکون دادم.
– ممنون.
کارتم رو برداشتم و رفتم داخل.
پرده رو کشیدم کنار، زنی که رو صندلی نشسته بود با دیدنم بلند شد.
چادرم رو در آوردم و همراه با کیفم گذاشتم رو میز.
– آقای ترابی هنوز هستن یا رفتن؟
نگاه مشکوکی به سر تا پام انداخت و شروع کرد به بازرسی کردن.
– نه، تشریف دارن هنوز!
پوف کلافه ای کشیدم و چشم هام رو بستم.
انقدر با عجله اومده بودم که به کل یادم رفته بود لباسم مناسب این محیط نیست!
صداش تو فاصله نزدیک به گوشم رسید.
– می تونی بری تو، دفعه بعدی لباس مناسب تر بپوش.
مانتو کوتاه جاش تو زندان نیست!
بی حوصله سرم رو تکون دادم و چادرم رو برداشتم.
همونجوری که سرم می کردم جوابش رو دادم :
– بار اولم نیست میام اینجا، الانم عجله ای شد.
وگرنه به خوبی از قوانین این محیط با خبرم!
لبخند کمرنگی زدم و بعد برداشتن کیفم رفتم داخل!
پله هارو رفتم بالا و به سمت راه رو پا تند کردم.
جلوی در مورد نظرم وایسادم.
نفس عمیقی کشیدم و با انگشت اشارم چند تقه به در زدم.
صدای مردونه ای پیچید تو گوشم.
– بیا تو!
جلوی چادرم رو جمع کردم و در رو باز کردم.
– سلام آقای ترابی!
با دیدنم از جاش بلند شد و لبخند کمرنگی زد.
– خوش اومدی دخترم.
به ساعت نگاه کرد.
– زودتر از اینا منتظرت بودم، بفرما بشین!
با خجالت رفتم جلو و رو صندلی نشستم.
– معذرت می خوام، خوردم به ترافیک سنگین!
نشست پشت میزش.
– اشکال نداره، خانوادت خوبن الحمدالله؟
خیلی وقته از پدرت خبر ندارم!
با گوشه چادرم بازی کردم.
– سلام دارن خدمتتون.
نفس عمیقی کشید.
– بسیار خُب، بریم سر اصل مطلب!
دستاش رو بهم گره زد.
– ببین دخترم، اگر به من باشه ترجیح میدم با یه روانشناس آقا همکاری کنم.
اما از طرفی حرف تورو هم نمی تونم زمین بزنم، علل خصوص تلاشت رو!
مکث کرد:
– پرونده این زندانی پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو می کنی و جالب تر از همه اینه که خودش با پای خودش تسلیم شده!
دم و بازدم عمیقی گرفت.
– تا به الان نه یک دونه ملاقاتی قبول کرده نه چیزی!
حتی با تجربه ترین مامور های بازجویی هم نتونستن از زیر زبونش حرف بکشن.
تو بدترین شرایط که داخل سلولش زخمی شده بود هم اجازه نداد دکتر بهش دست بزنه و خودش، خودش رو مداوا کرد.
برام عجیبه واقعا که درخواستت رو قبول کرده!
برای همین این فرصت برای ما یه فرصت طلاییه!
سرش رو آورد جلو.
– فوکا جان، می خوام که با آرامش از زیر زبونش حرف بکشی!
مطمئنم این شخص جرم های دیگه هم داره، اما انقدر کارش رو تمیز انجام داده که فقط با یه پرونده نصفه و نیمه قتل غیر عمد تونستیم اینجا نگهش داریم.
از طرفی طبق شواهدی که فهمیدیم، پشت این مرد یه باند خیلی بزرگی است!
کنجکاو نگاهش کردم.
حرفاش باعث شده بود اشتیاق شدیدی به وجودم سرایت کنه!
لب های خشک شدم رو تر کردم.
– یه چیزی خیلی عجیبه!
اگر این مرد یه قاتل و خلافکار حرفه ایه، پس چرا خودش اومده و اعتراف کرده؟
چه هدفی پشت این کارش بوده؟
اونم در حالی که طبق حرف شما یه باند بزرگ پشتشه؟
سرش رو تکون داد.
– ما هم در در تلاش رسیدن به این جوابیم، اما متاسفانه هنوز موفق نشدیم!
نگاهم رو ازش گرفتم.
علامت سوال های بزرگی تو جای جای مغزم می چرخید.
– اینایی که میگید داخل پروندش نبود!
از جاش بلند شد.
– به نظرت این اطلاعات چیزیه که بشه به هرکی گفت؟
به نشونه احترام از جام بلند شدم.
– این مرد پیچیده تر از چیزیه که فکرش رو می کردم.
لبخند عمیقی رو لبم نشست.
– برای همین اصرار داشتم که پروندش رو دست بگیرم!
به سمت تلفن رفت. گذاشت کنار گوشش و یه شماره گرفت.
– عباسی رو بفرست اتاق!
بعد اتمام حرفش گوشی رو گذاشت سر جاش.
– می دونم کار سنگینه، اما به عنوان یه روانشناس همه تلاشت رو بکن دخترم.
من به هوش و ذکاوت تو ایمان دارم!
سرم رو تکون دادم.
– چشم، مطمئن باشید از هیچ تلاشی دریغ نمی کنم.
صدای در اومد و پشت بندش باز شد.
به همون سمت نگاه کردم.
یه سرباز اومد داخل و احترام نظامی کرد.
– امر کنید قربان!
به من اشاره کرد.
– خانوم رو هدایت کن به سمت اتاق بازجویی!
سرش رو تکون داد.
– چشم قربان!
چادرم رو جمع کردم.
– با اجازه!
نیم نگاهی بهش انداختم و عقب گرد کردم.
سرباز جلوتر از من حرکت کرد.
دسته کیفم رو تو مشتم فشردم و پشت سرش راه افتادم.
مطالب مرتبط:
دانلود رمان سوژه از ملیکا شاهوردی
دانلود رمان شامگاه حوا از ملیکا شاهوردی
دانلود رمان شوبات از ملیکا شاهوردی