شبنم، دختری هفدهساله، قرار نبود برای همیشه توی دنیای ساده و نوجوانانهاش بمونه. همهچیز از یک شک شروع شد؛ شکی که عمیقتر از یه فکر گذرا بود، شکی که وادارش کرد چشمهاش رو به روی واقعیتهایی باز کنه که تا اون لحظه، وانمود میکرد وجود ندارن. اما حقیقت، همیشه بیرحمتر از تصورات ماست… چشمان شبنم، تاوان آگاه شدنش رو دادن. و حالا، دختری که برای دیدنِ حقیقت چشم باز کرده بود، باید با تاریکی زندگی کنه.
من معمولی بودم. به جز کارنامه ام که مایه ی فخرم بود در همه چیز معمولی بودم. اشتباه من وقتی شروع شد که با شلوغ شدن دورم فکر کردم متفاوتم. گم شدم در همهمه اطراف اما؛ اما دنیا با من بازی اصلی رو شروع کرد، یه مسابقه که من وزیرش رو بیرون انداخته بودم غافل از اینکه سربازش به ته خط رسیده و من اون رو ندیدم. با سارا و مهدیه توی حیاط نشسته بودیم. سارا که درگیر راه اندازی ساعت خوابیدش بود گفت: – از سوژه چه خبر؟ – کدوم سوژه؟ مهدیه گفت: – داره میاد. جهت نگاهش لبخند به لبم آورد گفتم: – بیخیال بچه ها. سارا گفت: – بارونیش رو ببین. مهدیه گفت: – میدونین لو رفتن سالن اجتماعات کار خودشه؟ گفتم: – مهدیه الان که غریبه پیشمون نیست سرهم نمیکنی که؟ توی چشم هام نگاه کرد و گفت: – برای بد کردن یکی کلی راه هست ولی هیچی به اندازه واقعیت نمیتونه به زمین بزنتش.
سارا و مهدیه به من نگاه میکردن. سالن اجتماعات خط قرمزم بود قسم خورده بودم اگه مقصرش رو پیدا کنم؛ حالش رو بدجوری بگیرم. با صدای زنگ کلاس گفتم: – بریم تو. مهدیه: – ولی نمیخوای… – به موقعش. به هر دو نگاه کردم و لبخند زدم. به موقعش فقط به موقعش. از مینی بوس پیاده شدم. وقتی به خونه رسیدم یک راست به اتاقم رفتم. جزوه های درسیم رو باز کردم. فردا امتحان داشتم باید فکر تلافی رو از ذهنم بیرون میکردم و درس میخوندم. ساعت از یک و نیم رفت دو، از دو رفت چهار و از چهار رفت شش عصر. تگرگ با شدت به شیشه میخورد. پشت شیشه وایسادم و به رعدوبرق نگاه کردم. پیامی از سارا رسید که سوژه توی یه کافی شاپ کار میکنه. زیرش پیام چند ساعت قبل مامان بود. – غذا تو یخچاله گرمش کن. پایین کوچه توی تاکسی نشسته بودن. مهدیه گفت: – مامانش فوت شده. مردد ماندم. – خب؟ دلت سوخته؟
مهدیه نیم نگاهی به من کرد و سرتکون داد. سرتکون داد که نه ولی دیدن تردید در چشم های اون راحت بود. به کوچه پس کوچه های خیس نگاه میکردم. با صدای سارا که رسیدنمون رو اعلام میکرد پیاده شدیم و به کافیشاپ نگاه کردیم. خودش بود با پیشبند سبزی که به تن داشت روی یه میز رو تمیز میکرد. (سه هفته پیش) روی میز نشستم و به در نگاه کردم. مدرسه خالی شده بود و همه نیم ساعتی میشد که رفته بودن. سارا گفت: – مهدیه یه پا کماندو هستی ها. الان دلم میخواد قیافش رو ببینم. مهدیه که به بیرون نگاهی انداخته بود، در رو بست و گفت: – تا عصر حتماً بر میگرده. گفتم: – برگرده میخواد از کجا بفهمه؟ اگه امروز خوب پیش بره یه برنامه هایی هم واسه آخر سال ریختم. سارا دست زد و گفت: – فقط اسمش رو بگو رفیق. – دبیر ریاضی. مهدیه ابرو بالا انداخت و گفت: – شبنم جدی هستی؟
من فکر میکردم اون تنها کسی باشه که کاری به کارش نداری. لااقل با هرکس بد بوده هوای تو رو که داشته. – خب دوست اینجور وقت هاست که به درد میخوره. میدونم کم کمش شما دل پری ازش دارین. نه؟ جینگجینگ به پولا نگاه میکردم که چهطوری لگد میشدن، چهطوری سارا چند اسکناس رو توی درز پالتوش میچپونه. تراول صد تومنی رو به پسر بچه ای که کنار ترازو نشسته بود و سرش رو به زانوهاش تکیه داده بود، دادم. داد زدم: – بذار یه ثوابی هم کرده باشه. مهدیه تکیهش رو از دیوار گرفت و گفت: – این اولین و آخرین میشه. سارا گفت: – نبودین ببینین چهطوری بچش رو برای کارتش که بیاجازه بلند کرده بود و بستنی خریده بود، دعوا میکرد. با تعجب گفتم: – بخاطر بستنی؟ سارا پشت گوشش رو خاروند و گفت: – نه، فشار روش بود مثل اینکه شوهرش سرطان داره. به مهدیه نگاه کردم و فهمیدم اون هم نمیدونسته. – تو الان باید بگی؟