سوگند فکر میکرد به عشق زندگیش رسیده. عاشق پسرعموی خودش، حسام بود و بالاخره باهاش ازدواج کرد. اما همهچی از بعد از ازدواج شروع شد… رازهایی که یکییکی برملا میشن، اتفاقاتی که گذشتهی حسام رو زیر سؤال میبرن و سوگندی که بین عشق و حقیقت گیر میکنه…
دلم میخواست بزنمش دلم آشوب بود دلم میخواس از یه جای خیلی بلند بپرم دوس داشتم از این کابوس بلند شم و بابام بیاد بیدارم کنه. دوس داشتم آهنگ هر کی دختر داره رو برام دوباره بخونه و منو سارا برقصیم باهاش سیا حسودی اب کنه ی لبخند غمگین زدم ک ب ثانیه نکشید هق هقم شروع شد زندگی بدون دوتا مرد خونمون خیلی بی رحم میشد. خودمون با قلبمون با دل بیچاره ی مامانم. _پیاده شو. +به در خونمون نگاه کردم هنوز پارچه مشکی نزده بودن بنری نبود رفتم داخل ک صدای جیغ سارا میومد و من بلند تر گریه کردم حسام دستمو گرفت و خودشم انگار نمیتونست حرف بزنه چون بغضش میشکست دو سه تا نفس عمیق کشید و منو بغل کرد قفسه ی سینش تند تند پر و خالی میشد و من همچنان ب زجه ها بابا کردنای سارا گوش میدادم و جیگرم خونتر میشد.
حس میکردم قلبم داره از کار میوفته و یکی منو محکم چنگ میزنه از بغل حسام کنده شدم و رفتم توی آغوشی دیگه ک با بوی ادکلنش فهمیدم حامده. حامد بدون هیچ اعبایی زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد و دل سنگم آب میکرد بعد از چند دیقه زنعمو اومد و منو ازشون گرفت و بغل کرد بازم بساط گریه بود رفتیم داخل و وقتی صورت مامان رو دیدم یه لحظه وحشت کردم و گریم قطع شد کلا پوست صورتش رو کنده بود و سارا هم دست کمی از اون نداشت اونقد ب صورت خودش زده بود که به کبودی میزد گریم شدید شد و خودمو انداختم روی پاهای مامان مامان از بس جیغ کشیده بود که صدا نداشت زنای فامیل با آب بالای سر مامان و سارا و من بودن. هر کی یجور مسکن میداد انگار مجهز اومده بودن. دو سه روز اول خونمون همش پر بود و ما همش گریه میکردیم مگه اینگه بخوابیم.
هفته اول گذشت زخم های دلمون ک هیچ زخمای صورت مامان و سارا هم خوب نشده بودن. قبر بابا عین پتکی بود که واقعیت رو محکم توی سرم میکوبید دوس نداشتم فک کنم بابا مرده داشتم افسردگی میگرفتم. از همه بدتر ترس از دست دادن حامی دومم داداشم بود هر شب با قرص خواب میخوابیدیم توی خوابم همش بود با سرو وضع آشتفه ک بابا رو صدا میزد و انگار صدای منو اصلا نمیشنید مامان هرروز بیمارستانه و مگر بخاطر حموم یا مراسمات بابا خونه بیاد. منو سارا هم میریم بیمارستان ولی بعد از دیدن سیا از پشت شیشه و گریه زاری میایم خونه حامد سارا رو نمیبرد خونشون چون اونجا سارا بیشتر افسرده میشد. منو سارا از صب تا شب گریه میکردیم و از خدا گله میکنیم مامان روزهاشو نمیدونه فقط امیدش اینه ک شوهرش مرده پسرش برگرده هستی کلا درسو کنار گذاشته و از ما بدتر و میگفت اگه سیا چیزیش بشه خودشو میزنه.
درسمو کلا ول کرده بودم. امروز چهلم بابا بود و همه با فامیل جمع شدیم بریم قبرستون عمه مهری ک انگار ده سال پیرتر شده بود عمو انگار تمام دنیاش رو باخته بود. محراب پسر عمه مهری اومد جلو و گفت عزیزم خیلی بی حالی میخوای برات آبمیوه بگیرم؟ +نه محراب مرسی. خب حداقل بیا بریم بشین توی ماشین من آفتاب میخوره توی سرت پاک حالت بدتر میشه. +منتظر حامدم گفت با اون برم. _سوگند بیا برو پیش مامانم میگه کارت دارم. صدای حسام از پشت سرم میومد برگشتم و نگاهش کردم و راه افتادم سمت ماشین حسام حسام نگاه بدی به محراب کرد و اونم اومد. +زنعمو کارم داشتین. نه عزیزم کاریت نداشتم. +حسام گفت نه من نگفتم بهش نمیدونم. زنعمو هم آشفته بود همه بخاطر بابام افسزدگی گرفته بودن چون مرد بی نهایت خوبی بود. حسام اومد نشست توی ماشین عموهم جلو نشست.