دستان نوهی حاجکربلاییه، همون مرد بزرگ و بااعتباری که همهی محلههای براش احترام قائلن را دارند. دستان تو همون محله تو آرایشگاه کوچیکشه، مردی مغرور، ولی با یه دل و پر از احساس. همه چی از یه ازدواج عجیب شروع میشه، با جانا، دختری که دشمنِ خونی دستان عموشه! جانا فکر میکنه دستان اومده محلل بشه و دلشو بیشتر از قبل بشکنه، ولی دستان یه هدف دیگه داره… اون میخواد کنار این دختر بمونه، پاش وایسه، حتی اگه آبروش بره. عشق دستان مثل آتیشه؛ پرحرارت، واقعی، مردونه. اون انقد عاشقانه پای جانا وایساده که حتی غرورشم جلو عشقش زانو زده. ولی سوال اینه… جانا میتونه باور کنه که این مرد، اومده تا دلشو نجات بده، نه بشکنه؟
سرش پایین افتاد و با دستپاچگی لب زد: «نه… نه همین جوری نگاه….. نوه…. نوه حاجی؟» فاصله را برداشته بود دستش را بی پروا جلو برد و چیزی را به گردن جانا آویخت. گردنبند بود؟ همان بود؟ جانا مات و مبهوت نگاهش کرد. دستان با لبخند گفت: «انگشتری باهام نیست که نشون کرده ی خودم شی. علی الحساب باشه طلبت یا سفره ی عقد نامزدی مون مبارک ملک خانوم قلبش کم مانده بود از حلقش بیرون بزند. همان حوالی میتپید. همان حوالی داشت خودش را شرحه شرحه میکرد حیرت زده به گردنبند : نگاه کرد. گردن آویز دستان نبود کوهستان سرد و برفی .نبود یک جنگل سرسبز بود. رودخانه ای پرآب داشت. محکم قامت بسته بود. سر به فلک کشیده بود. جانا محو کوهی بود که پشت آن مینی منظره ای از جنگل انبوه، استوار و دخترک آن کوه را به چه چیز تشبیه میکرد تا خدا را خوش بیاید؟
کوهی که بالایش… توی آسمان آبیاش اسم «جانا» حک شده بود. هنوز منگ بود. قلبش تند میزد. دوست داشت بماند و صدایش را بشنود. شنید و دلش لرزید. از امروز تا وقتی که من کنارتم بذار بمونه پیشت. ظریفه مثل خودت ناز و ظریفه شاید هر بار که نگاهش کردی لبخند بشینه کنج لبت. شاید وقتی که لبخند میزنی یاد من….. مکث کرد. آب دهانش را سخت بلعید و سربه زیر شد: «سفارشی تراش خورده به اسم خودت نمیدونم چند ماه قراره پیشم باشی نمیخوامم بدونم فقط میدونم به اندازه ی همین چند ماه از این زندگی سهم دارم جهنمی رو که اونا واسه ت ساختن خودم تبدیل به بهشتش میکنم مرد و مردونه قول دستان قوله به جانا زل زد به او که به اندازه ی یک نفس فاصله داشت: «یه بار دیگه با زبون خودت بهم بگو جانا سر تکون نده. اشاره نکن. فقط بگو میخوام صداتو واضح بشنوم با من ازدواج میکنی؟»
چشم هایش از اشک لبریز شد با همان چشمها به صورت دستان زل زد. چانه اش لرزید «بله باهات ازدواج میکنم!» قلبش از انقباض درآمد قفسه سینه اش از شر آن حجم سنگین و دردآور خلاص شد. بالاخره یک نفس راحت کشیده بود. جانا با تعجب نگاهش میکرد لبخند روی لب دستان کش آمد قلب جانا یک لحظه میزد و یک لحظه یادش میرفت جان دارد و باید دل بزند. هول شده بود. دل دلک می کرد. دستان برای جسم بی پناهش تکیه گاه شده بود. بغض آمد و ته گلوی دخترک را گرفت نجوای دستان دلی بود به مولا علی مخلصتم دختر تا آخرش هر چی که قیافه ت…. جانا روی گونه اش دست گذاشت و گوشه ی لبش را محکم تر گزید: «نخند نوه حاجی!» نخندید. ولی لبخندش جان گرفت جانا خجالت کشید. دستان شرم و حیایش را دوست داشت. نفس عمیق کشید. داییت هم میدونه؟ یادگار؟
اون از قانون هیچی نمیدونه فقط میخواد از ایران بره. اگه داییم جلوشو نمی گرفت تا الان رفته بود. با این حساب قیاسی فکر میکنه که هنوز عدهت تموم نشده برای همین منتظره که زمانش سر برسه ….. سکوت کرد. جانا نگاهش را به او داد هیچکس نباید بفهمه بابام از ترس داییم نمیذاره بیای جلو داییم هم که… همین الانش سایه تو با تیر میزنه وای به اینکه بفهمه محلل در واقع یکی از رقبای خودشه. اون… اون دشمن توئه!» میدونم حق با تو بود از اون هرکاری بر می آد. ازش فاصله بگیر با این ازدواج میخوای داییتو تو عمل انجام شده بذاری؟ دستان زیرک بود بالاخره پی به منظور جانا میبرد. از سکوت جانا، پوفی کشید و سرش را تکان داد ناراحت نشده بود جانا همین اول رابطه گفته بود که نقش او صرفاً محلل است توقع که نداشت بگوید “محض خاطر خواهی جواب مثبت میدهم؟ زود بود برای این چیزها خیلی زود بود.