رها، دختری که از همون نوجوونی یاد گرفت رو پای خودش وایسته، هیچوقت حتی توی کابوساش هم فکر نمیکرد روزی پا توی دنیایی بذاره که بوی باروت و خیانت از در و دیوارش میباره… اون فقط دنبال یه زندگی ساده بود، اما یه اتفاق، یه اشتباه یا شاید هم یه سرنوشت از پیش نوشتهشده، انداختش وسط بازیای که حتی اسمش رو هم درست بلد نبود. حالا باید به دو مرد غریبه اعتماد کنه؛ مردهایی که گذشتهشون پُر از راز بود، ولی یه چیز رو خوب میدونست: اونها جون رها رو نجات دادن، حتی اگه دلیلش رو نمیفهمید…
نمیدانست اینجا کجاست، اما تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که از فعلا از آن ماشین و آدم کش ها خبری نبود. مرد به در ضربه ای خاص زد. دو ضربه سریع، یک مکث، و یک ضربه ی محکم. رها نمیدانست این یعنی چه انگار یک جور رمز بود تا کسی در خانه ایت بداند پشت در کیست. در کمتر از چند ثانیه، در با صدای کوتاهی باز شد دستی او را به جلو هل داد. نفس نفس زنان به زمین افتاد. از شوک و ترس نمیتوانست حتی صحبت کند. اما مردی که همراهش بود موتور را هم به داخل حیاط کوچک کشید، در را با عجله بست و پشتش را به آن تکیه داد. حالا چهره ی کمی پریشانش دیده میشد. پس او هم آنطور که نشان میداد خونسرد نبود! رها که هنوز سعی داشت نفسش را تنظیم کند، به اطراف نگاه کرد. آنها داخل یک خانه ی قدیمی بودند، با دیوارهای آجری و نور کم. بوی عطر چوب و قهوه در هوا پیچیده بود.
نگاهش را مردی دوخت که درست مقابل آنها ایستاده بود. بلندقد، با موهای جوگندمی و چشمانی که انگار اه سال تجربه درونشان حک شده بود. _بالاخره پیدات شد. ولی چرا انقدر دیر… صدای مرد پیر، آرام اما سنگین بود. مردی که او را آورده بود، دستش را در موهایش فرو برد و نفس عمیقی کشید. _اون ترسیده بود و منم دیر رسیدم، احتمال داره خیلی زود پیدامون کنن.» رها هنوز نفسش جا نیامده بود، اما میان تمام این آشفتگی، این امنیت نسبی کمی او را آرام کرده بود. مرد مسن نگاهی به او انداخت و با لحنی آرام گفت: _این دختر حسینیه؟ مردی که او را آورده بود، بدون لحظه ای تردید گفت: _آره… اونا همونطور که فکر میکردیم براش تله گذاشته بودن. اه ر هنوز هم بدنش از ترس و هیجان میلرزید، ذهنش پر از سوالاتی بود که جوابی برایشان نداشت. حالا کجا بود؟ این مردها که بودند؟ آن ها، کسانی که در تعقیبشان بودند چه از جان او میخواستند؟
مردی که موهای جوگندمی داشت همچنان با نگاهی تیز و موشکافانه به او خیره شده بود. _چی؟ کلمات را آرام اما سنگین ادا کرد. مردی که او را به اینجا آورده بود، سویشرتش را درآورد و روی صندلی انداخت. هنوز هم نفس نفس میزد. _اونا به وسیله ی یه نامه ی بی معنی میخواستن بکشوننش اونجا. مرد جوگندمی نگاهش را تیزتر کرد. _پس مقصر تویی که این فرضیه رو جدی نگرفتی. مردی که رها را آورده بود، اخم کرد. _من خبر نداشتم که کار رو به این زودی پیش میبرن. بعد به رها اشاره کرد. _حالا اونم درگیره. رها که تا آن لحظه فقط سکوت کرده بود، دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و بلند گفت: _یکی به من بگه که اینجا چه خبره؟! دو مرد به او نگاه کردند. رها، که از شدت ترس و خشم احساس سرگیجه میکرد، دست هایش را به سرش گرفت. نه حتی دیگه نمیخوام بفهمم چه خبره… من… لحظه ای مکث کرد، نفسش لرزان شد.
_من فقط میخوام زندگی خودم رو داشته باشم. مرد جوگندمی با دقت نگاهش کرد. _متاسفم دخترم اما دیگه راهی برای برگشت نیست. اونا دنبال تو هستن و تا به دستت نیارن بیخیال نمیشن. رها لب هایش را روی هم فشار داد. منظور او را میفهمید و نمیفهمید… لب زد: _چرا؟ مرد کمی جلو آمد. حالا چهره اش بیشتر مشخص بود. _چون اونا فکر میکنن تو یه چیزی داری که نباید داشته باشی! رها احساس کرد که هوا از ریه هایش خالی شد. _چی؟ _ یه سری مدرک که اگه رو بشه کل تشکیلاتشون میره رو هوا! _ولی من همچین چیزی ندارم… این… یک شوخی بود، نه؟ مثل این میماند که انگار او وسط یک فیلم اکشن لعنتی گیر کرده است. مرد جوگندمی لبخند محوی زد. _اینو ما میدونیم ولی اونا اینطور فکر نمیکنن. مردی که او را به اینجا آورده بود، بالاخره به حرف آمد. _باید ازش محافظت کنیم. مرد جوگندمی نگاهی سنگین به او انداخت.