همهچیز از یک اشتباه شروع شد. از عشقی که نباید شکل میگرفت… از احساسی که مرزهای اخلاق و خانواده رو در هم شکست. و یه جمله که تا همیشه تو ذهنم تکرار میشه: “یه دختر که از برادرش حامله نمیشه… هرچند اون برادر، واقعا هم برادرش نباشه!” این داستان، حکایت گناه نیست… حکایت قلبیه که جای اشتباهی عاشق شد. و تاوانی که هنوزم تموم نشده…
حالش داشت بهم میخورد. بلند شد. کسی دستش را گرفت. بی حال و بی حوصله چرخید تا صاحب دست را ببیند. خاله زُلی بود. -کجا میری آذر جان؟ زمزمه کرد: -تو اتاقم خاله زُلی دستش را رها کرد. بینیاش را بالا کشید و با بغض گفت: -برو خاله جان… برو دردت به جونم سلانه سلانه به طرف اتاقش رفت. توی راه چشمش به عکس پدرش افتاد. چند لحظه ای همانجا ایستاد. چرا نمیتوانست گریه کند؟ چرا یک قطره اشک هم از چشمهایش جاری نشده بود؟ مگر این مرد آرام جانش نبود؟ مگر عشق اول و آخرش نبود؟ مگر عمرش نبود؟ جانش رفته بود، پس چرا نمیتوانست گریه کند؟ چرا نمیتوانست داد بزند؟ تنها اتفاقی که افتاد، دردی بود که بعد از خاکسپاری به جانش افتاد و از آن درد فیزیکی آب از چشمهایش سرازیر شد! چرخید و باز به الینا نگاه کرد که های های اشک میریخت. حسودی اش شد. همه دور مادر و خواهرش جمع شده بودند.
هیچ کس به او توجه نمیکرد و این اذیتش میکرد. چرا؟ چون ساکت بود؟ چون جیغ نمیکشید و خودش را نمیزد؟ احتمالا همه هم خیال میکردند او چقدر بی تفاوت و آسوده خاطر است. پدرش مرده و ککش نمیگزد! مشکلش چه بود؟ مشکل کوفتی اش که نمیتوانست گریه کند، چه بود؟ به طرف راهرو رفت. از اینکه اتاقش دقیقا سر راه قرار داشت متنفر بود. یک زمانی برای اینکه این اتاقش باشد توی خانه جیغ و داد کرده بود و حالا از آن نفرت داشت. درواقع نفرت اصلی اش به این دلیل بود که مجبور است مدام در رفت و آمد به اتاقش با مهمان های جدید یا آنها که درحال رفتن، بودند، مواجه شود. همان لحظه چند مهمان دیگر داخل شدند. لعنتی بر شانسش فرستاد! سرش را بالا گرفت. -آذر صدای بغض آلود زن، او را متوقف کرد. سعی کرد مودب باشد. -سلام خاله صفورا… خوش اومدین نگاهی به پشت سر صفورا انداخت. همراه دختر و دو پسرش آمده بود.
صفورا خانم با دیدنش پا تند کرد و هیکل کوچک و ظریف آذر را توی آغوشش گرفت. -بمیرم برای دلت آذر جان. آذر به روبرویش نگاه کرد. هنوز نمیتوانست باور کند آنچه بر سرش آمده بود. مات و مبهوت بود. مردمک های قهوه ای روشنش را بالا و بالاتر گرفت. درست مقابل صورت مردی که همین دو روز پیش به او اعتراف کرده بود. صفورا خانم او را از خودش جدا کرد. تسلیت گفت و او هم زیرلب تشکر کرد. نوبت به رها، دخترش رسید و بعد پسرهایش… صدای او که توی گوشش نشست، سر بالا آورد. -تسلیت میگم. سرد و بی تفاوت… مثل همیشه! سری تکان داد و باز هم تشکر کرد. روز مراسم خاکسپاری هم بود. آنجا هم تسلیت گفت؛ ولی جوابی نداد. تقریبا روبرویش ایستاده بود. او خودش را مثل خواهر و مادرش روی خاک نینداخته بود. ایستاده بود و به اطراف نگاه میکرد. به آدم ها نگاه میکرد. به اینکه داشتند به چه چیزی فکر میکردند
زمانی که یک خانواده مقابلشان داغ دیده. در این میان او کت و شلوار مشکی پوشیده و عینک دودی زده بود و… به کجا نگاه میکرد؟ چشمهایش را نمیدید زیر عینک. خانوادهاش سفر بودند که با شنیدن این مصیبت خودشان را رساندند. پسرها را به سالن پذیرایی اول راهنمایی کرد و همراه صفورا خانم و رها به سالن نشیمن رفتند. هلن با دیدن صفورا، جیغی کشید. -دیدی چه به روزم اومد صفورا… دیدی چه جوری بدبخت شدم؟ صفورا و هلن یکدیگر را در آغوش گرفتند. توی بغل هم گریه کردند و هلن از زمین و زمان بخاطر از دست دادن شوهر نازنینش شکایت کرد. او اما همانجا ایستاده بود و به این نمایش مضحک نگاه میکرد. -خوبی مامان جان. سر چرخاند و مامان ملوک را دید. دستش لیوانی بود. جواب سوال پیرزن را نداد، به جایش گفت: -خاله صفورا اومده. نگاهی به انتهای سالن کرد و صفورا را دید. پرسید: -پسرا چی؟ -تو سالن پذیراییان. -امیر؟