دختری چادری و آرام به نام زهرا وارد خانهی پسری مغرور و بیملاحظه میشود تا بهعنوان پرستار از او مراقبت کند. ماهد، رئیس یک شرکت موفق، از همان ابتدا با رفتارهای زنندهاش او را در تنگنا میگذارد. اما شرایط بهگونهای پیش میرود که خواست پدر ماهد همهچیز را تغییر میدهد: محرمیتی اجباری و ناخواسته میان آن دو…
خدا خدا میکردم که برود اما برخلاف افکارم سراغ یکی از کابینت ها رفته و پس از کمی کنکاش با پمادی برمیگردد متعجب به حرکاتش نگاه میکردم که نزدیکم میشود تا بخواهم واکنشی نشان دهم دستم را محکم میان دستش گرفته که قلبم برای لحظه ای می ایستد انقدر از این حرکتش شوکه می شوم که قادر به هیچ واکنشی نبودم خیلی تند و فرز پماد سوختگی را روی کف دستم میزند و با سر انگشت کمی چربش میکند کمی که دستم می سوزد به خودم آمده و به سرعت دستم را پس میکشم. چیکار میکنی؟ پوزخند میزند و درب یماد را میبندد. جای تشکرته؟ اخم میکنم درست بود کار نیک کرده بود ولی این برخورد ها اصلا درست نبود من نخواستم. و می خواهم از آشپزخانه خارج شوم که صدایم میزند. صبر کن باهم بریم نور نداری اعصابم خراب بود. هم دستم میسوخت هم این رفتارهای ماهد اصلا به مذاقم خوش نیامد یعنی چون به دلم خوش آمد
خوش نیامد اه من چه میگویم. پماد را که سرجایش برمیگرداند پشت سرم حرکت میکند. با همان نور گوشی به اتاقم میرسم و بدون هیچ حرفی وارد اتاقم شده و درب را محکم میبندم همان تشکر کوتاه کافی بود احساس میکردم قلبم محکم میزد و دوست داشتم به تختم پناه ببرم سریع سمت موبایلم رفته و نور گوشی را روشن میکنم از این به بعد همه جا باید گوشی ام را همراه خودم میبردم. شاید حتى ماهد هم نبود. واقعا شرایط سختی میشد آه..خدایا شکرت. مشغول طراحی روی پروژه جدید بودم و نزدیک به سه ساعت تمام تمرکز کرده بودم به قدری که حتی وقت نداشتم چایی یا چیزی بخورم. همین که سر و صدای شکمم بلند میشود مانده با خنده میگوید. یکم بیا بیرون از اون سیستم. کش و غوصی به تنم میدهم. امروز ارائه داریم باید تمومش کنم. اخ راست میگی کی قراره برسن؟ به ساعت خیره میشوم نمیدونم فکر کنم ساعتای 11 قراره بیان.
منم یکم دیگه تمومش میکنم.. فعلا یک چیزی بخور وسط ارائه صدای شکمت بلند نشه. میخندم و ساندویچم را از کیف بیرون می آورم. راست میگیا. امروز تنبلی کردم صبحونه نخوردم واسه همین گرسنم شده. فسفرم خیلی سوزوندی. گازی به ساندویچ پنیر و خیارم میزنم هووم. تیکه از ساندویج را بهش میدهم بیا دخترم چشمای بچت سبز نشه. با خنده تشکری کرده و برگه های پرینت گرفته اش را برمیدارد. خب من اینارو بدم به ماهد و برگردم. – پسرخاله شدیا. میخندد و دلیرانه میگوید. – بابا مثل خودمونه دیگه اقای یکتا براش بزرگه. با لبخند سری از روی تاسف تکان میدهم موفق باشی. بعد از اینکه مانده می رود تا وقتی که مهمان های خارجیمان برسند یک ساعت دیگر روی پروژه وقت میگذارم تا بلاخره تمام می شود. خوشحال و خرسند چادرم را سرم کرده و فلش را برمیدارم بعد از کشیدن نفس عمیقی از اتاق بیرون میزنم
مائده و منشی یعنی خانم محمدزانده مشغول بگوبخند بودند که آقای صدری سینی به دست مقابلم قرار می گیرد. بفرمایید خانم نیازی حتما خیلی خسته شدید یک چایی خوشرنگ ایرانی تقدیم شما. با لبخند فنجان چایی را برداشته و تشکر میکنم. خیلی ممنونم اقای صدری زحمت کشیدید… کنار مانده و خانم محمدزاده مینشینم و چایی ام را می نوشم. هنوز تا آمدن مهمان ها می وقت بود. مانده دستی به لباس هایش میکشد. خوبم من؟ خانم محمدزاده لایکش میکند. عالی شدی مائده خطاب به من میگوید. ای کلک امروز مقنعه طوسی پوشیدی؟ شانه ای بالا می اندازم. گفتم تنوع بدم چشمک میزند. شایدم میخوای چشم این شیوخ محترم رو بزنی با خنده و حرص مشتی به شانه اش میکوبم من چند جلسه باید تو رو تربیت کنم. هر سه میخندیم که ماهد از اتاقش بیرون می آید هر سه بلند می شویم اما مانده و خانم محمد زاده کمی اضطراب به جانشان می نشیند.