آوا از کودکی زیر سایهی عمارت خانوادهای ثروتمند بزرگ شده؛ جایی که پدر و مادرش برای زنده ماندن، خدمت میکنند. خودش هم بخشی از این خانه است، اما همیشه احساس میکند به این دنیا تعلق ندارد. غرورش، رؤیاهایش، و قلب بیقرارش او را به سمت رهایی میکشند. در همین گیرودار، بیتا، دختر خانواده، وارد یک نامزدی ساختگی با رادان، مردی پرنفوذ و مغرور میشود. یک اتفاق ساده اما سرنوشتساز باعث میشود آوا به خانهی رادان برود، اما این بار نه به عنوان دختری با رؤیا، بلکه به عنوان خدمتکاری ساده… با گذشت زمان، چیزی در دل مرد یخزده میلرزد. آوا برایش فقط یک خدمتکار نیست. عشق آرام آرام راه خودش را پیدا میکند، درست از همان جایی که هیچکس انتظارش را نداشت.
دیگه نرفتم سمتش که تجربه اش کنم. درها که باز شدن و ماشین رادان وارد حیاط شد منتظر نموندم تا به تماشا بشینم سریع وارد خونه شدم. بابا مشغول دیدن تلویزیون بود. آوا:سلام بابا. جوابمو داد. خودمو به اتاقم رسوندم تا بیشتر خلوت کنم ولی قلب خیانتکارم تو خفا سمت پنجره رفت و از پشت پنجره دیدش زد. همراه بیتایی که چند تا پاکت خرید تو دستاش بود سمت عمارت رفتن. پس مشغول خرید عروسی بودن. برام مهم نبود باید آماده میشدم باید قدمامو حساب شده بر میداشتم. بالاخره اون سکوتی که تو عمارت حاکم بود شکست اونم توسط کسی که حدس میزدم همین واکنش رو نشون بده. حرفی به بابا و مامان نزده بودم و از استرس کنار بابا نشسته و داشتم راز بقا نگاه میکردم چند باری بابا بخاطر حالم پرسیده بود خوبم یا نه؟ مامان مشغول دوختن دستمال و… برای جهاز من بود. استرس باعث شده بود حالم آشفته بشه
داشتم به خودم دلداری میدادم که بوی آشی که پخته بودم به همین زودی بلند نمیشد که یهویی انگار کسی به دعوا اومده باشه جلوی در مشت هایی پی در پی به در آهنی خونمون که شیشه هاش حالت کدری داشت خورد. ترسیده تو جام پریدم بابا نیم خیز شد مامان هینی کشید. کوکب:یا حضرت عباس این دیگه کیه که سر آورده؟ عباس پاشو ببین کیه تا درو نشکسته. صدای مهتاج که از پشت در به گوش رسید بابا پا تند کرد. سریع مامان هم بلند شد و پشت سر بابا رفت. از جا بلند شدم صدای داد و قال مهتاج به گوشم رسید. دستپاچه نمیدونستم برم تو اتاقم یا برم جلوی در. مهتاج:آهای دختر ورپریده بیا جلوی در ببینم…بالاخره پسر منو تو دامت انداختی؟ نه نباید کم می آوردم. سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم… وقت کم آوردن نبود باید کاری میکردم جل و پلاس مارو میریخت تو خیابون. با ظاهری خونسرد پشت سر بابا ظاهر شدم.
دانیال کنار مادرش ایستاده بود و سعی داشت آرومش کنه. آرشام کمی سر حالتر از صبح کنار مادرش با لبخند نظاره گر دعوا بود. مهتاج با دیدنم انگار که دشمن خونیشو دیده باشه…دست دانیال رو پس زده و نزدیکتر اومد. منم جلوتر رفتم بابا و مامان خشکشون زده بود. مهتاج:ببینم چشم سفید تو به دانیال گفتی بیاد خواستگاریت؟ دستامو مقابل سینه ام گره زده و شق و رق ایستادم آروم گفتم. آوا:بله من گفتم تا خانوادت برای خواستگاری نیان من جواب قطعی نمیدم. انگار که باور نداشت حرفمو شایدم حدس زده بود حتما دانیال زده به سرش و یه چرتی پرونده یا مواد زده که قاطی کرده و حرف خواستگاری و… منو کشونده وسط و حالا که من تایید میکردم این موضوع رو مهتاج باورش نمیشد. کوکب:چی؟ مامان و بابا با تعجب و شوک نگاهم میکردن…حالا کی میخواست اونارو توجیه کنه؟ مهتاج دستشو گذاشت رو شونه ام و منو به عقب هل داد.
مهتاج:برو ببینم دختره پاپتی چه خوش اشتها هم هستی…من فکر کردم یه جو عقل داری و از لیاقت خودت خبرداری که هی دانیال منو پس میزنی…یا همین الان بهش میگی که علاقه ای بهش نداری یا من میدونم چه بلایی سرتون بیارم…مظفری بدونه خون به پا میکنه. مستقیم تو چشماش نگاه کردم. آوا:خب منم همینو میخوام. ابروهاش بیشتر تو هم گره خوردن. آوا:خونم به پا بشه شما نمیتونی این عشق رو ریشه کن کنی مهتاج جون. مهتاج انگار جنون بهش دست داده باشه دستشو سمت سر من آورد تا گیسامو بکشه ولی دانیال خیلی زود خودشو رسوند و از این فاجعه جلوگیری کرد. بابا خیلی زود خودشو به من رسوند. آروم زد رو کمرم. حیدر:آوا این چه حرفیه که داری میزنی بابا. زود باش از خانم معذرت خواهی کن بگو اشتباهه همه اینا، زود باش. لج کرده پامو زمین کوبیدم… نگاه منتظری به دانیال انداختم.