از نگاه های معنی دار قباد با بی اعتنایی گذشتم و در حالیکه سعی میکردم هاله ی غم را از دور صورتم بتارانم پشت بند یک لبخند مصنوعی گفتم معلومه مونس خانم با قدرت اومده جلو و کسی حریفش نیست فقط مشخص نیست کی و چطور تونست دانیار رو تو عمل انجام شده قرار بده. کلماتم انگار سمناک بودند کامم از گفتنشان تلخ شده بود. ته استکان چای ام را سر کشیدم و فکر کردم کاش چیزی شیرین تر از شیرینی و پولکی اینجا بود که باهاش بتونم مزه زهرمار دهنمو عوض کنم.
نمی دانم تحت تاثیر نگاه یخی اش پوستم ناگهان مورمور شد یا از سرمای هوا که داشت از لای درز پنجره به داخل نفوذ میکرد مجبور شدم چشم از او و نگاههای مرموزش بردارم و در حالیکه خودم را بغل زده بودم دوباره از پشت شیشه ی بخار گرفته ی پنجره تماشاگر منظره ی برفی بیرون شوم. کمی بعد دایی سلمان را دیدم که داشت از قسمت غربی عمارت سلانه سلانه به سمت استطبل و انباری می رفت اورکت قدیمی قهوه ای رنگش آنقدر به تلش سنگینی میکرد که تقریبا با پشتی خم شده داشت توی برف ها راه میرفت. فکر کردم چرا هیچ وقت به سر و وضعش نمیرسه؟ دایی سلمان برعکس بقیه افراد ذکور خاندان دولتشاهی و بخصوص پسر عموش شاهپور خان که همیشه به شیک پوشی و برازندگی معروف بود و حتی این روزها توی بستر احتضارش هم دغدغه ی آراستگی محاسن و پوششش را داشت نسبت به ظاهر ژولیده اش بی تفاوت بود
به قول خاله همتا انگار به نکبت وجود خودش عادت کرده بود به خصوص از بعد از اینکه زن دایی ملاله دست دختر نوجوانش مونس را گرفت و برای همیشه ترکش کرد. هرچند به کسی دلیلش را نگفته بود اما بقیه از قول او می گفتند که ملاله با اخلاق گند سلمان نتوانست بیش از این کنار بیاید هر چند برای فامیلی که اهل قضاوت بودند این خودش به تنهایی میتوانست دلیل قانع کننده ای باشد. اما خاله همتا با اطمینانی که معلوم نبود از کجا به دست آورده میگفت ملاله زن بساز و آبرومندی بود حتم دارم اون کثافت دایی سلمان را میگفت کاری کرده که زن بیچاره دخترش رو برداره و از دستش فرار کنه. به مونس فکر کردم و اینکه الان کجاست؟ چه می کند؟ حتى توی صفحات شبکه های اجتماعی هم همدیگر را دنبال نمی کردیم و این همه کناره گیری و دوری گرفتن دو فامیل از هم باید کمی عجیب باشد. اما نبود.
انگار که به بی خبری از هم عادت کرده بودیم. نگاهم در تعقیب دایی سلمان بود هنوز که لابد دنبال جای خلوتی برای پهن کردن بساط منقل و وافور یا ویسکی و کنیاکش میگشت. دایی سلمان گوشه ای از ساختمان مربوط به سرایداری را که قباد در آن زندگی میکرد برای بساط دود و دم و میخواری اش انتخاب کرده بود توی دلم خدا را بابت نبودن قباد شکر کردم والا حالا باید دلم شور میزد که مبادا باز دایی سلمان بیخود و بی جهت بهش گیر بدهد که مثلا چرا آتش منقلش چاق نیست یا چرا نمیرفت با طیب خاطر همپیاله اش شود یا چرا خودش را چس میکرد و کنار بساطش نمی نشست و یک کام مهمانش نمیشد نگران که مبادا باز توی این سرما با تیپا از انبار کاه پرتش کند بیرون. نمیدانم دایی سلمان این روحیه خشن و بی رحم و پلیدش را از کی به ارث برده بود اما تا آنجا که من سراغ داشتم و مطلع بودم در خاندان ما نمونه اش را ندیده و یا در موردش نشنیده بودم.
حتی می گفتند جدمان جمشیدخان که به تندی و بددهنی و خشونت شهره ی عام و خاص بود دلی نرمتر از او در سینه داشت. خاله همتا با انزجار میگفت فکر نکنم این جونور رو حتی خدا هم گردن بگیره و من هرگز نفهمیدم این چه کینه و نفرتیست که خواهر و برادر از هم به دل دارند؟ انگار که با یک پیشینه ی قدیمی تشنه به خون هم بودند. از همیشه تا همیشه خاله همتا داشت زیر لب آواز میخواند. صدای خوشی داشت اما زمزمه اش آرام و نامفهوم بود توی سر من اما آهنگ سوغاتی بانو هایده داشت پخش می شد و دلم غنج میزد. وقتی میای صدای پات از همه جاده ها میاد انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد تا وقتی که در وا میشه لحظه ی دیدن میرسه هر چی که جاده است رو زمین به سینه ی من میرسه. چشم به راه آمدن قباد و مسافر راه دور عزیزی بودم که آن شب از راه میرسید.