امیرحسین، پسر محبوب فامیل و بهویژه مادربزرگ، در دل گذشتهای تاریک و پرزخم بزرگ شده؛ گذشتهای که سایه سنگین خانوادهاش، بهویژه پدر و مادرش، آن را ساختهاند. سالها بعد، درست وقتی که به ثبات رسیده و گذشته را پشت سر گذاشته، ورود مردی به نام ابوذر و پسرش ساعدی، رازهایی را از دل خاک بیرون میکشد؛ رازهایی که برای سالها پنهان مانده بودند…
کم حوصله تر از آنی بود که بعد از ساعت ها پشت فرمان ،نشستن دست روی دیوار بکشد و کلید برق را .بزند همین تاریکی بهتر بود. چمدان کوچک سفری اش را همان کنار در گذاشت و کفش هایش را به حال خود رها کرد با کمی پلک زدن متوجه شد مهمان دارد. راه کج کرد سمتِ سرویس و دست و رویی شست و حین خشک کردن ،صورتش سری به آشپزخانه زد و ناگزیر چراغی روشن کرد. روی سینک پر بود از ظرف های نشسته و قوطی ها و بطری ها. حوله را روی پشتی صندلی گذاشت و سراغ سینک رفت. بطری های خالی از نوشابه را داخل سطل انداخت و با بدخلقی سراغ شستن ظرف ها رفت. هنوز ذهن اش درگیر بود و با هر تکه ظرفی که کف می زد لحظه ای پلک روی هم میفشرد و باز به کارش ادامه می داد اما نشد نتوانست ظرف ها را بشورد همان طور کف خورده روی سینک رهایشان کرد و دست هایش را آب کشید.
دست هایش را چسباند به پهلو و خیره شد به سقف اگر تماس خانم جان ،نبود قصد نداشت به این زودی برگردد. رفته بود که از تمام حرف و حدیث ها دور بماند از بحث های ناتمام و حرف های گزنده ای که دیگر به تن او کارگر نبود. صدای ناله ی بنیامین او را به آن خانه ی نقلی کشاند جز چراغ آشپزخانه هیچ نوری وجود نداشت نگاه اش افتاد به سایه ی عقربه های ساعت که دنبالِ هم کرده بودند قولنج کردن اش را شکاند و بی حوصله پا به هال گذاشت و به عمد اما ملایم، لگدی به کف پای بنیامین کوبید همین ضربه ی ملایم کافی بود تا او از زیر پتو بیرون بخزد و روی مبل نیم خیز شود و با دیدنِ شَبَهِ هیکل او که روبه رویش ایستاده بود بدخلق شود و موهایش را به هم بریزد به خدا تازه خوابیدم هنوز یه ربع نشده چرا چک و لگدی میکنی آدم رو؟ خوش اومدم. بنیامین پتو را از روی پاهایش کنار زد و ناامید از این که محال است بتواند بیش از این بخوابد، گفت: خوش اومدی.
کلید دادم لازم بود سر بزنی نه تو نقش صاب خونه فرو بری حالا ده شیم قم اومدم این جا باید بزنی تو ذوقم؟ نذاری بخوابم مسلمون نیستین آزاده باشین حداقل. امیرحسین چرخید و برای این پسر جوان کم تجربه ی تازه داماد شده سری به افسوس تکان داد و برای تعویض لباس های سفری اش پا به اتاق خواب گذاشت و در نبسته تی شرت را از تن در آورد و روی یک شانه انداخت و لبه ی تخت نشست بنیامین پتو را تا زد و روی مبل تختخوابشو گذاشت و با روشن کردن لوستر هال، نوری به خانه پاشید. سرکی توی اتاق امیرحسین کشید و با لمس کردن دیوار، کلید برق را پیدا کرد اتاق هم روشن شد. با دیدن بدن برهنه و سری که توی دست های او داشت فشرده میشد: پرسید حالا متوقع نبودم ولی بعدِ بیست روز به آب نبات لیسی که واسه من و خانومم سوغاتی می آوردی.
نگاه اش بالا آمد و روی اجزای چهره ی بنیامین چرخید و دوباره چشم گرفت که او شاکی شد: اومدی بی خوابم کردی اون وقت چرا تو سیس گرفتی واسه من؟ برو برس به کارت بنیامین سمج تر شد و پا به اتاق گذاشت و گفت: چی شده؟ همه خوبن؟ کسی مشکلی داره؟ مگه نگفته بودی یک ماهی نیستی واسه خودت. حرف در دهانش ماند. بنیامین که عادت داشت به این گوشه کنایه های آب دار، دستی در هوا پرتاب کرد و پشت به او، در حال خارج شدن از اتاق گفت خب بابا فهمیدیم با بچه ها نمیپری و زیر لب به غر زدن ادامه داد: رفته سفر که آب وهوا عوض کنه تو نمیخواد بری زندگی رو به کام بقیه هم زهر کنی بگیر بشین تو خونه ت. پیراهن اش را از روی مبل تک نفره برداشت و مشغول پوشیدن بود که صدای امیرحسین را با فاصله ی کمی از پشت سرش شنید پوشاکی دست کی بوده این چند روز؟