داستان «روز خرگوش» در دو فصل روایت میشود و هر فصل از زبان یکی از شخصیتهای اصلی بیان میگردد: فصل نخست با روایت آذین و فصل دوم با صدای آزیتا پیش میرود. بلقیس سلیمانی در این اثر، هویت فردی را از بستر اجتماعی و اقتصادی جدا نمیبیند و نشان میدهد که فردیت انسان همواره درگیر با جایگاه و شرایط اجتماعیاش شکل میگیرد. در رمان، دو شخصیت زن حضور دارند که در تضاد با یکدیگرند و بهنوعی بازتاب دو تیپ متفاوت از زنان جامعه معاصر محسوب میشوند. آذین، برخلاف آزیتا، زنی درونگرا، منفعل و اقتدارپذیر است که سرنوشت را بیهیچ مقاومت و پرسشی میپذیرد.
این دوگانگی را میتوان نه فقط به عنوان دو شخصیت مستقل، بلکه به مثابه دو بُعد متضاد از روان یک انسان نیز در نظر گرفت؛ گویی در یک روز، دو وجه از یک هویت انسانی به موازات هم شکل میگیرند. سلیمانی این دوگانگی را با برجستهسازی تضادهای رفتاری و فکری آذین و آزیتا نشان میدهد؛ در جامعهای که مرزهای اخلاقی در آن رنگ باختهاند و ارزشها در هالهای از ابهام و تردید گرفتار آمدهاند.
داستان «روز خرگوش» در دو فصل روایت میشود و هر فصل از زبان یکی از شخصیتهای اصلی بیان میگردد: فصل نخست با روایت آذین و فصل دوم با صدای آزیتا پیش میرود. بلقیس سلیمانی در این اثر، هویت فردی را از بستر اجتماعی و اقتصادی جدا نمیبیند و نشان میدهد که فردیت انسان همواره درگیر با جایگاه و شرایط اجتماعیاش شکل میگیرد. در رمان، دو شخصیت زن حضور دارند که در تضاد با یکدیگرند و بهنوعی بازتاب دو تیپ متفاوت از زنان جامعه معاصر محسوب میشوند. آذین، برخلاف آزیتا، زنی درونگرا، منفعل و اقتدارپذیر است که سرنوشت را بیهیچ مقاومت و پرسشی میپذیرد.
این دوگانگی را میتوان نه فقط به عنوان دو شخصیت مستقل، بلکه به مثابه دو بُعد متضاد از روان یک انسان نیز در نظر گرفت؛ گویی در یک روز، دو وجه از یک هویت انسانی به موازات هم شکل میگیرند. سلیمانی این دوگانگی را با برجستهسازی تضادهای رفتاری و فکری آذین و آزیتا نشان میدهد؛ در جامعهای که مرزهای اخلاقی در آن رنگ باختهاند و ارزشها در هالهای از ابهام و تردید گرفتار آمدهاند.
از داخل پارکینگ صداهای در هم و نامفهوم می آید پله های تیز و باریک را بالا می روم. جلو در انتشاراتی تو یک پوستر بزرگی از گابریل گارسیا مارکز چسباند هاند. چاپ های متعدد کتاب کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد در این انتشاراتی باعث شده درو دیوار قلمرو انتشاراتی بر شود از پوسترهای مارکز و کتاب کسی به سرهنگ نامه نمینویسد آقای نویک چنان از این افتخار حرف میزند که انگار مارکز را لو کشف کرده و اگر ابلهی مثل من به او یاداوری کند که این کتاب ترجمه های زیادی دارد و همه ی آنها هم چند چاپ خورده اقای تویک با خونسردی تمام میگوید همه شش چاپ و دهن مرا فی الفور می بندد. خاتم راجی تروتازه در را به رویم باز میکند انگار همین چند لحظه ی پیش آرایشش را تجدید کرده است. مثل اغلب تهرانی ها از سردی هوا شروع می کنم و ادای آدم های سرمازده را در می آورم خانم راجی به پیرمرد آبدارچی سفارش چای میدهد
تا سرو کله ی اقای نوبک پیدا بشود. روی صفحه ی مانینور خاتم راجی وضعیت ترجمه هایم را میبینم از کتاب زندگی ترزا فقط ششصد جلد فروش رفته از چاپ سوم چگونه جوان بمانیم. سیصد و بیست جلد مانده از چاپ دوم نغمه ی روح فقما صد و هشتاد جلد مانده و عن قریب برای چاپ سوم اماده میشود. از کتاب چه روح بزرگ مردم آمریکای لاتین ششصد و هفتاد جلد مانده استه از چاپ سوم کتاب آموزش گرامر انگلیسی به زبان ساده هم هنوز هزار و دویست جلد هست. تا چای برسد آقای تویک از اتاق مدیریت سرش را بیرون می آورد و مرا صدا میزند که بروم تو سری برای خانم راجی تکان میدهم و بلند می شوم پیرمرد ابدارچی بلا تکلیف مانده است. نمیداند چای را به اتاق آقای تویک ببرد یا نه بالاخره با اشاره ی خانم راجی پیشاپیش من آن را به اتاق مدیریت می برد آقای توبک مثل همیشه اول از بازار اشفته راکد و هرکی هرکی نشر می نالد
و بعد از مجوزهایی که صادر نشده و ترخیص هایی که منتظر مانده حرف میزند در مجموع اوضاع را خراب میبیند. این حرف ها را حفظ هستم اینها مقدمه ی امضای قراردادی است که حالا پیش روی اوست و قطعاً همان ده درصد همیشگی است و من نباید با این اوضاع خراب توقع درصد بیشتری داشته باشیم مخصوصاً حالا که کتابی ترجمه کردیم که ابداً بازار و خواننده ندارد کی وقت و حوصله دارد تجربه ی روشنفکران ایرانی از مدرنیته را بخواند و اصلا مگر روشنفکران ایرانی از آن دنیا سر در می آورند که هر چه می کشیم از دست همین جماعت برج عاج نشین میکشیم. مردم حالا میخواهند زندگی بکنند. بدن و پوستشان را سالم نگه دارند و نکته های روان شناسانه برای ارامش روح و روان شان یاد بگیرند و از هر چه تجربه و گذشته است بیزارند و ما مترجم ها اصلاً متوجه این مسائل نیستیم و کسر شان خودمان میدانیم که کتاب های کاربردی و ساده ترجمه کنیم.
اقای تویک ام داده توی سندلی چرخانش و به روشنفکران بدوبی راه می گوید اگر کسی در را باز کند و حالت قرار گرفتش را توی صندلی بزرگ و راحتش ببیند. فکر می کند این آدم دارد رازهای کاملا شخصی اش را به من میگوید تمام هیکل جمع و جورش زیر میز است یک سوم از سینه گردن و سرش را من می بینم نمیدانم آن که از در وارد میشود همین اندازه را می بیند یا نه لیدی مبل چرمی نشستمم و خودم را تا آنجا که جا دارد به طرف میزش کشید مام حالت من هم بهتر از او نیست انگار تنها سنگ صبور این مرد میان سال خوش بنیه من مترجم هستم که گاهگاه برای بستن قرارداد و گرفتن چک به دخترش میایم. اقلی تویک خیال ندارد کارم را راه بیندازد امیدوارم کشف نکرده باشد بیوه هستم و دست یافتنی در این چهار سال تمام اقداماتی را که برای رفتن به خانه ی دانش آموزانم انجام میدادم.