ثریا تنها سه ماه از بارداریاش گذشته بود که همسرش را از دست داد. او ماند و باری سنگین از تنهایی و مسئولیت بر دوش کشید. از روستای گوران به تهران آمد و با حقوق ناچیز معلمی، بهتنهایی دخترش آنا را بزرگ کرد. سالها از آن روزهای سخت گذشته و آنا حالا به دختری جوان و پرشور تبدیل شده؛ دختری که بیش از هر زمان دیگری در برابر مادرش قد علم میکند و سعی دارد خود را اثبات کند. اما فاصله میان این مادر و دختر آنقدر عمیق شده که حتی در فهم ابتداییترین احساسات و خواستههای یکدیگر ناتوان ماندهاند. ثریا، خسته و دلشکسته، گاه به این فکر میافتد که شاید همهی سالهایی که برای ساختن رابطهای امن میان خود و دخترش تلاش کرده، چیزی جز دویدن در مسیری بینتیجه نبوده است…
عزیز هیچ وقت کم محبتی از شمالی ها ندیده بود. از تخم اردک تا برنج سالیانه شان را مشتی و مشتی خانم برایشان می فرستادند. حتی مشتی قبل از آن که به قول خودش سرش را زمین بگذارد سهم الارث اکبر و به تبع آن آنا را جدا کرد و سند زد. شب عروسی با قوم و خویش های پدری اش گرم گرفت و با تک تکشان عکس انداخت. اما به کرمانی ها کم محلی کرد کرمانی ها هم نامردی نکردند، بذل آن چنانی ندادند و بعضی به مراسم پاتختی هم نیامدند. ملکه و اسحاق بر سر این که آیا اسحاق باید برای گفتن سرسلامتی به کاووس به کرمان برود یا نه با هم جر و منجر میکنند ملکه معتقد است باید برود چون کاووس توقع دارد و اسحاق میگوید. رفتنش ضرورت ندارد چون کاووس میداند او پای رفتن ندارد ثریا میگوید اصلاً شاید همین گوران برای آن خدابیامرز مجلس پرسه بگیرند.
حرفش که بوده پس بهتر است فعلاً صبر کنند. در تشییع جنازه افسانه تقریبا همه قوم و خویش های گورانی ساکن کرمان آمده بودند، حتی بعضی از گوران آمده بودند ثریا با فرح رفت، نرفت خانه روح انگیز، میدانست روح انگیز هم در قید آمدن و نیامدن او در این موقعیت نیست حرفی زده بود. تعارفی کرده بود اما ثریا میدانست هر گورانی ای بود همین حرفها را میزد. میت را آوردند خانه کاووس دور حیاط طواف دادند و بعد بردند قبرستان صاحب الزمان ماشین ها قطار شده بودند پشت نعش کشی که مثل نعش کش تهران نبود بنز نبود. این یکی را دیگر ثریا نمیشناخت. روح انگیز و آنا را یک لحظه دید اما کاووس را ندید. نشست توی ماشین فرح که دست فرمانش از آنا بهتر بود و تا مسجد صاحب الزمان و گورستان خوش آب و هوای کرمان درباره کاووس و مال و منالش صحبت کردند فرح معتقد بود کاووس جزو دو سه پولدار بزند
و با دست راستش زد توی سر ثریا و گفت خاک تو سرت ثریا اگه زنش شده بودی، الآن ما هم به یه نون و نوایی میرسیدیم و خندید ثریا گفت: «اگه شانس من بود که یا به جایی نمیرسید یا الآن به جای افسانه خانوم من تو تابوت خوابیده بودم. به قبرستان صاحب الزمان که رسیدند ثریا به فرح گفت: چه جای خوبیه اینجا شیطونه میگه وصیت کنم بیارنم اینجا. فرح گفت: خدا نکنه ایشالاً بعد صد و بیست سال… وصیت کن ببرنت گوران، من که به محمد گفتم منو ببره گوران. ثریا چیزی نگفت میدانست اکثر گورانی ها حسرت بازگشت به گوران را دارند حتی فاطمه که او را پرتاب کرده بود تهران و از آنجا به شمال حالا دلتنگ گوران بود فاطمه نیامده بود دخترش تازه زایمان کرده بود نمیتوانست تنهایش بگذارد. شب قبل با هم صحبت کرده بودند
از ثریا پرسیده بود واقعا به خاطر زن کاووس آمده و ثریا گفته بود به خاطر روح انگیز آمده فاطمه گفته بود: «فریب این زنیکه چاچولباز رو نخور.» فریب چی؟ یعنی چی؟ چرا فاطمه این طور حرف میزند. چرا حرفش را سبک و سنگین نمیکند. یعنی فکر میکند من… به فاطمه گفته بود: تو که گورانی ها رو میشناسی تنها بود، قوم و خویش های زن کاووس زیاد بودن میدونی چی میخوام بگم. نمیخواست کم بیاره جلوی قوم و خویش های زن کاووس ثریا این حرف ها را به فاطمه گفته بود تا نگوید تو درباره من چه فکر میکنی؟ از سن و سالت خجالت نمیکشی متوجهی من چند سالم است اگر این آنای خیر ندیده کله شقی نمیکرد و سر خانه و زندگیاش می ماند من الآن مادربزرگ بودم می دانست خواهرهایش چه فکر میکنند، مگر خودش از آن روز که خبر را از روح انگیز شنیده.