عنوان اثر: سه خواهر
پدید آورنده: آنتوان چخوف
ژانر اصلی کتاب: نمایشنامه
زبان نگارش: فارسی
سال نخستین انتشار: فروردین 1404
شمارگان صفحات : 138
معرفی کتاب سه خواهر
پس از درگذشت پدر، زندگی سه خواهر—اُلگا، ماشا و ایرینا—در آن شهرستان نظامی زدهٔ دورافتاده، به چرخ های بی رحمانه و خفقان آور تبدیل می شود. روزها در پی هم می لغزند، بی آنکه نشانی از معنا، عشق یا پیوندی زنده با جهان بیرون باقی بگذارند. مسکو برایشان دیگر یک شهر نیست؛ مسکو رویایی است جامانده، آرزویی است سوخته، و تنها راهِ رستن از این زندگیِ بی پیرایه… تنها نقطهٔ نور، آندری است—برادری که مقامی در مسکو دارد و شاید بتواند کلید این رهایی را به دستشان دهد. اما آیا این امید، سرانجامی جز خاکستر خواهد داشت؟ یا مسکو هم به یکی دیگر از آن خیالهای دست نیافتنی بدل می شود که نفسشان را می رباید؟
اتاق پذیرایی خانه پروز و روف ها که از سالن رقص پشت آن با یک ردیف ستون مجزا شده. نیمروز است. در بیرون آفتابی شاداب میدرخشد. در سالن رقص میز ناهارخوری گذاشته اند. اولگا در جامه آبی سیر دبیرهای دبیرستان سرگرم تصحیح ورقه های شاگردانش است. می ایستد یا راه میرود ماشا با لباس سیاه نشسته و کتاب می خواند کلاهش روی دامنش است. ایرنا با جامه سپید ایستاده و اندیشه ناک است. درست یک سال پیش بود که پدرمان مرد، نه؟ یک همچو روزی پانزدهم مه روز نامگذاری تو ایرنا یادم می آید که هوا خیلی سرد بود و برف می آمد. آن وقت ها من خیال می کردم محال است بعد از او زنده بمانم؛ تو هم غش کرده بودی و مثل مرده بی حرکت افتاده بودی.
و حالا یک سال گذشته و ما چقدر ساده درباره اش حرف میزنیم تو سفید میپوشی و صورتت راست راستی بشاش است… ساعت دوازده ضربه می زند.۱ اتاقی بزرگ با مبلمان مختصر در خانه های روسیه برای پذیرایی و رقص خوب، ساعت هم دوازده تا زد مکث یادم هست وقتی پاپا را به قبرستان میبردند یک دسته ارکستر ارتشی آمده بود. احترامات نظامی هم بود. آخر ژنرال بود، فرمانده تیپ با این همه عده زیادی برای تشییع جنازه نیامده ایرنا بودند. آخر باران تندی می آمد، باران و برف چه لزومی دارد تمام این خاطره ها را پیش بکشیم؟ بارون تو زنباخ و سولیونی از پشت ستونهای کنار میز سالن رقص ظاهر میشوند. اولگا امروز آنقدر گرم است که می توانیم پنجره ها را چارطاق بگذاریم.
با این همه هیچ برگی روی درختهای غـان به چشم نمی خورد پاپا یازده سال پیش سرتیپ شد و بعدش مکو را ترک گفت و ما را هم با خودش برد. الآن چه خوب یادم میآید که همه چیز توی مسکو چقدر شکفته بود همه چیز توی آفتاب و گرما غوطه می خورد. یازده سال گذشته هنوز هم تمامش یادم است. انگار همین دیروز آنجا را ترک کردیم وای خدایا! امروز صبح وقتی بیدار شدم و سیلان، آفتاب همین آفتاب بهاری را دیدم چقدر احساس دگرگونی و شادی کردم احساس کردم چقدر اشتیاق دارم به زادگاهمان مسکو چبوتیکین توزنباخ برگردم. به تو زنباخ ارواح بابات قبول دارم چرند است. ماشا در کتابش فرو رفته آهنگی را آهسته با سوت می زند.
ماشا سوت زدن را بس کن این چه کاری است؟ [مکت] به نظرم همیشه باید این سردرد مداوم را داشـتـه بـاشــم چون مجبورم هر روز بروم مدرسه و درست تا غروب هی درس بدهم مثل این که افکار آدمهای خیلی قدیمی به سرم زده. واقعاً دارم حس میکنم نیروی جوانیم آب می شود. قطره قطره روز به روز هر روز توی تمام این چهار سال که در مدرسه کار میکنم… فقط یک آرزو داشته ام که هی شدیدتر می شود….. کاش فقط میشد به مسکو برگردیم خانه را بفروشیم زندگی اینجامان را به آخر برسانیم و برگردیم مسکو آره مسکو به محض اینکه امکانش را پیدا کنیم. چبوتیکین و توزنباخ میخندند.
ایرنا فکر میکنم آندری به زودی استاد دانشگاه بشود.