دانلود رمان جوهر سیاه از فرشته تات شهدوست
  • نام: جوهر سیاه
  • ژانر: عاشقانه، معمایی
  • نویسنده: فرشته تات شهدوست
  • صفحات: ۱۰۲۰
در دل طایفه‌ای بزرگ، سنتی تاریک نسل‌به‌نسل چرخیده و خون‌های زیادی به پایش ریخته شده. اکنون تنها وارث آن، خدیو است؛ مردی زخم‌خورده از همین آیین، که در آرزوی پایان دادن به آن زندگی می‌کند. اما توبه‌اش می‌شکند... چرا؟ این رسم مرموز چیست که حتی قدرتمندترین مرد را از پا درمی‌آورد؟

موضوع اصلی رمان جوهر سیاه:

در دل طایفه‌ای بزرگ، سنتی تاریک نسل‌به‌نسل چرخیده و خون‌های زیادی به پایش ریخته شده. اکنون تنها وارث آن، خدیو است؛ مردی زخم‌خورده از همین آیین، که در آرزوی پایان دادن به آن زندگی می‌کند. اما توبه‌اش می‌شکند… چرا؟ این رسم مرموز چیست که حتی قدرتمندترین مرد را از پا درمی‌آورد؟

مقداری از متن رمان جوهر سیاه:

خدیو جعبه ی سنگ ها را برداشت و به محض اینکه روی پاشنه ی کفش برگشت او را پشت سرش !دید دختر با لبخند پرسید: میتونم اونو بردارم ؟ با دست، جایی روی دیوار را نشان میداد خدیو بی آنکه سرش را برگرداند، با اخم غلیظی جواب داد: نه! فقط میخوام بهش دست بزنم – برو پیش همکلاسیات نظم کارگاه و هم بهم نریز برو. دخترک نرم و لوند خندید و دستانش را روی سینه جمع کرد – اوه ، چه بداخلاق. من که چیزی نگفتم استاد. چرا عصبی میشی ؟ – برو بچه من بچه نیستم هفده سالمه خدیو با عصبانیت پلک زد. سمت قفسه رفت و جعبه را با حرص توی طبقه هل داد. دخترک شیرین خندید.- اسم من بیتاست. اسم شما چیه ؟ خدیو پشت به او دندان قروچه کرد چه دختر بدپیله ای بود. بیتا با دیدن حامد که تازه از سالن آموزش بیرون آمده بود، با سماجت پرسید: – اون سنگی که روی دیواره اسمش چیه آقا حامد؟

همون که شبیه گردنبنده. حامد اول به چهره ی تو هم رفته ی خدیو نگاه کرد بعد به دیوار زنجیر طلایی را از روی قلاب برداشت و گفت: – سنگ عطر! – مگه سنگ هم عطر داره ؟! حامد با خنده سرش را تکان داد داخلش عطر میریزن بیتا با ذوق دستش را سمت گردنبند برد: میتونم یه نگاه بهش بندازم ؟ حامد با تردید به خدیو نگاه کرد چهره ی سرد و بی حوصله ی او را که دید، سنگ را کف دست مشت کرد – متأسفانه نمیشه – چرا ؟! فقط میخوام نگاش کنم. این کار سفارشیه. ممکنه آسیب ببینه. – سنگش بنفشه من عاشق رنگ بنفشم اسمش چیه ؟ – آمیتیست. میشه مال من باشه؟ هزینه ش هر چقدر باشه میدم اصرار ،دختر حامد را کلافه کرده بود. بیتا لب گزید – آها یادم نبود گفتین سفارش کسیه میشه یکی هم برای من درست کنید؟ حامد باز هم به خدیو نگاه کرد کنار دستگاه ایستاده بود

و پیچ قطعه ی پولیش را باز می کرد خانم نظری همراه دخترها از اتاق بیرون آمد و با دیدن بیتا غر زد: – شاهدی اینجا چه کار میکنی ؟ برو پیش بچه ها اما خانم …اما خانم نداره بدو ببینم بیتا نیم نگاهی به خدیو و حامد انداخت و با اخم سمت همکلاسی هایش رفت. حامد گردنبند را کنار دست خدیو روی میز گذاشت و رفت نگاه خدیو با تأمل روی سنگ تراش خورده ای چرخید که حتی با در بسته هم میشد بوی عطرش را احساس کرد! چند ساعتی گذشت. کارگاه تقریباً خلوت شده بود مانده بود که سفارش مشتری را برای فردا اول وقت آماده کند گردنبند زمردی که ظریف کاری های بی شماری داشت و تراش دادن آن کار هر کسی نبود سنگ ها را با دقت از زیر ذره بین رد میکرد و انگشتش را روی آنها می سایید که کسی محکم به در کوبید. سرش را بالا گرفت.

نگاهی به ساعت انداخت یازده شب بود عینک را از روی چشمانش برداشت و از پشت میز بلند شد. سمت در میرفت که شنید یکی از بیرون، بعد از هر کوبش با ترس و نگرانی داد میزند: باز کنید… تو رو خدا… یکی این درو باز کنه. صدا … صدای نازان بود بی نفس و سراسیمه سمت در خیز برداشت و قفل آن را باز کرد. در که روی پاشنه چرخید نگاه متعجب خدیو به چهره ی وحشت زده ی نازان و صورت رنگ پریده ی آهیر افتاد – چی شده ؟! آهیر خواست زانو بزند که خدیو فوری زیر بازوی او را گرفت و به نازان نگاه کرد. هر دو زیر باران خیس شده بودند. آهیر به طرز عجیبی میلرزید. خدیو، او را به دیوار شومینه تکیه داد و نازان عجولانه در کارگاه را بست و سمت آهیر دوید. خدیو با پتوی یک نفره از اتاق بیرون آمد و آن را روی آهیر انداخت. نگاهش با وحشت به چانه ی مرتعش برادر بود کنار او زانو زد و شانه هایش را مالید.

اطلاعات رمان
  • نام: جوهر سیاه
  • ژانر: عاشقانه، معمایی
  • نویسنده: فرشته تات شهدوست
  • تعداد صفحات: ۱۰۲۰
لینک های دانلود
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=12852
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.