دانلود رمان ببار بارون از فرشته تات شهدوست
  • نام: ببار بارون
  • ژانر: اجتماعی، هیجانی
  • نویسنده: فرشته تات شهدوست
  • صفحات: 738
سوگل، دختری‌ست با نگاهی گمشده در انبوهی از خاطرات تلخ. نگاهی که روایتگر دردهایی‌ست ناگفته، فریادهایی در سکوت. از همان ابتدا، زندگی برایش صحنه های دروغپردازی ها بود؛ دروغ‌هایی از کسانی که خود را روزی با لبخند، دوست معرفی کرده بودند. باران، در این جهان سوگلی، چیزی فراتر از قطرات آب است. آن نوای آرام پروردگار است، نوید روشنی و پاکی. بارانی که حتی بر سر گناهکاران می‌بارد تا شاید دل‌های آلوده‌شان را از سیاهی بشوید. در آغاز راه، سوگل چهره تاریک حقیقت را دید. با چشمان خودش، به خیانتی خیره شد که قلبش را شکست. اما این تلخی‌ها، آغاز راه برای تبدیل شدنش به زنی محکم است. او آموخت که برای نجات روح لطیفش، ایستادگی کند. اجازه ندهد تاریکی، ریشه در قلبش بدوانند. تصمیم سوگل دارد که بماند، بجنگد و روشنایی را از نو بسازد.

موضوع اصلی رمان ببار بارون:

سوگل، دختری‌ست با نگاهی گمشده در انبوهی از خاطرات تلخ. نگاهی که روایتگر دردهایی‌ست ناگفته، فریادهایی در سکوت. از همان ابتدا، زندگی برایش صحنه های دروغپردازی ها بود؛ دروغ‌هایی از کسانی که خود را روزی با لبخند، دوست معرفی کرده بودند. باران، در این جهان سوگلی، چیزی فراتر از قطرات آب است. آن نوای آرام پروردگار است، نوید روشنی و پاکی. بارانی که حتی بر سر گناهکاران می‌بارد تا شاید دل‌های آلوده‌شان را از سیاهی بشوید. در آغاز راه، سوگل چهره تاریک حقیقت را دید. با چشمان خودش، به خیانتی خیره شد که قلبش را شکست. اما این تلخی‌ها، آغاز راه برای تبدیل شدنش به زنی محکم است. او آموخت که برای نجات روح لطیفش، ایستادگی کند. اجازه ندهد تاریکی، ریشه در قلبش بدوانند. تصمیم سوگل دارد که بماند، بجنگد و روشنایی را از نو بسازد.

مقداری از متن رمان ببار بارون:

چطور خیلی راحت اینو میگی؟… بهتره سخت نگیری چون در غیر اینصورت خودت ضرر میکنی… من نمیتونم آروم باشم و مثل شما با خونسردی به همه چیز : نگاه کنم … اونا دستشون بهم برسه …بی هوا ایستاد و برگشت طرفم … پدرتو – سوگل خوب گوش کن… تو از خونه زدی بیرون و اومدی روستا پیش مادربزرگت چون از اون همه تشویش و دلهره خسته شده بودی… . اگه دیدی همینو بهش میگی حرفی از فرار و بنیامین به میون نمیاری … اتفاقا برعکس اصلا جلوی بنیامین جبهه نگیر… بهشون بگو قبلش به عزیز جون خبر دادی که میخوای به مدت اینجا باشی … میگی که چون میدونستی به پدرت بگی این اجازه رو بهت نمیده پس مجبور شدی اینکارو بکنی… – چرا باید دروغ بگم؟…… در ضمن پدرم در هر دوصورت منو میکشه چون شبونه از خونه فرار کردم … این اسمش فراره، فرار …

کلافه شده بود… سرشو تکون داد….. – میشه انقدر اینو تکرار نکنی؟… تو فقط همینارو بگو، به نتیجه شکاری نداشته باش… چرا من باید بهت اعتماد کنم؟!…. اروم آروم لبخند رو لباش جای گرفت… نگاهشو از تو چشمام گرفت و راه افتاد … دستاشو برد پشت سرش و تو هم قلاب کرد… اعتماد میکنی … نمیگم که مجبوری همه چیز دست خودته ولی اینکه الان اینجایی و داری کنار من قدم بر می داری یعنی که تا حدودی تونستی اعتماد کنی … از گوشه ی چشم نگاهه خاصی بهم . انداخت و با همون لبخند گفت:منتهی نمیخوای قبولش کنی… لبامو با حرص روی هم فشار دادم…. این مرد چی از جونم میخواست؟!… دید اخمامو کشیدم تو هم ریز خندید و سرشو تکون داد؛ خیلی زود بهت برمی خوره… من که چیزی نگفتم …. صادقانه گفتم احساس میکنم از مسخره کردن من خوشتون میاد…..

قدماشو اهسته کرد و در نهایت ایستاد… دستاشو رو سینه ش گره زد و سرشو کمی به راست خم کرد… نگاهم میکرد و هیچی نمیگفت… دیگه از اون لبخند چند لحظه پیش خبری نبود… نگاهه نافذشو تاب نیاوردم و سرمو چرخوندم….. نگاهم ناخوداگاه همون لحظه که سنگینی نگاهه آنیلو رو صورتم احساس میکردم، معطوف زن روستایی شد که با همون لباسای محلی و زیبا یه سبد حصیری رو که توش پر بود از گلهای ریز وحشی گذاشته بود روی سرش و به قسمت بالایی روستا می رفت…. دیدم که آنیل از جلوم رد شد و به طرفش رفت… زن رو صدا زد… زن ایستاد و آروم به طرفمون برگشت … کنار آنیل ایستادم و با کنجکاوی به اون زن و سبد توی دستش خیره شدم….. نمیدونم چرا ولی آنیل با دیدن زن لبخندش رو فرو داد و در حالی که سرشو تکون میداد گفت: شرمنده خانم اشتباه شد…

فکر میکردم این گلا فروشین!…. و فورا برگشت سمت من ولی اون زن که انگار آنیل رو خیلی خوب میشناخت لبخند آشنایی زد و یک قدم به طرفش برداشت: سلام آقا… رسیدن بخیر… صورت آنیل رو به من بود… دستپاچگی رو تو حرک رکاتش میدیدم … بدون اینکه برگرده سمت اون زن تند گفت: خانم گفتم که اشتباه شده …. و رو به من گفت: راه بیافت باید از اینجا بریم… نگاهه من با کنجکاوی زیاد بین صورت سرخ شده ی آنیل و نگاهه متعجب زن در رفت و آمد بود. زن سبد رو از روی سرش پایین آورد و به طرفمون قدم برداشت… آنیل داشت از کنارم رد میشد که با شنیدن صدای زن ایستاد… – علیرضا خان، منم ماه منیر… زنه عمو یدالله … علیرضا؟!… آنیل رو با اسم علیرضا صدا زد؟!… این اسم برام آشنا بود… خیلی هم آشنا… انگار که یه جایی … اره … درسته!!… این همون اسمی بود که گوشه ی سجاده ی آنیل گلدوزی شده بود و من اون شب دیدم …

اطلاعات رمان
  • نام: ببار بارون
  • ژانر: اجتماعی، هیجانی
  • نویسنده: فرشته تات شهدوست
  • تعداد صفحات: 738
لینک های دانلود
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=12839
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.