بهراد، مردیست که زخمهای زندگی بر روحش نشستهاند. تنها انگیزهاش برای ادامه دادن، وفاداری به قسمی است که روزی بسته است. او با هر تپش دل، آتش انتقام را شعلهورتر میسازد. اما مسیر سرنوشت او را به لبهای پرتگاهی میکشاند. پرتگاهی تاریک، پر از ابهام و بیرحمی… بیآنکه بداند، همان تاریکی، روزی روشنی صبح امیدش بوده که اکنون، به سیاهی مطلق بدل شده است.
حضورمون خبر داشته باشه ھزاران مورد کوچیک و بزرگ و افشا کردیم و حاصل زحمت و زرنگ بازی ھاشون شده دستمزد ما!ترمه سر تکان داد. _ولی اینکار غیر قانونیه.. این کار ھم خلافه.. اگه دولت بفھمه.. _حکم ھممون اعدامه.. فکر میکنی کسی اینو نمیدونه؟ ترمه دست مقابل دھانش گذاشت. _ترمه.. کسایی که اینجا ان ھیچی برای از دست دادن ندارن.. ھمه میدونیم تو چه راھی ھستیم ولی حد اقل داریم جایی زندگی میکنیم که ھر روزمون گرفتن انتقامه.. پولمون.. زندگیمون داره از روی ھمین میچرخه. ھمکاری ھای کوچیک زیاد کردیم.. ھمکاری ھای کوچیکی که شاید فقط یه دونش برای حکم اعداممون کافی باشه.. ولی به ازای ھمون ھمکاری ھای کوچیک بارھا جلوی ھزار تا فاجعه ی بزرگ توی کشور گرفته شده. بدون اینکھه کسی بفھمه.. بدون اینکه ھیچ وقت قرار باشه ثابت شه و کسی ھویتمون و بفھمه..
بدون اینکه تو تلوزیون بھمون مدال بدن یا تقدیر کنن. اینجا یه دنیای جدا گونه ست.. نبض ھمه ی ما با ھم میزنه.. ولی یادت باشه اینجا ھم خوب و بد ھست.. آدمای فرصت طلبی مثل عماد که فقط دنبال یه نرده بونن برای یکم بالاتر ایستادن. دستش را روی بازوی ترمه کشید و گفت: _اگه جای تو بودم به بھراد میگفتم منو از توی این منجلاب بیرون بکشه.. اگه تا حالا برات این ھمه کار کرده پس حتما میدونه بی گناھی.. بازم کمکت میکنه! ترمه بغ کرده رو برگرداند و به نقطه ای خیره شد. مغزش در حال انفجار بود. بھراد.. چرا حس میکرد اسمش را برای اولین بار میشنود؟ با خودش اندیشید.. داستان او چه بود؟ صدای برخورد قطرات درشت باران با سقف ماشین ، با صدای برف پاک کن ھا و لاستیک ھایی که با سرعت از روی جاده ی خیس میگذشتند مخلوط شده بود.
یک دستش روی فرمان ، دست دیگرش تکیه به پیشانی و خیره به منظره ی رو به رو بود. حتی بوی تند سیگار ایرج ھم دیگر برایش آزار دھنده نبود.. غرق فکر بود و توجھی به اطرافش نداشت. سکوت بینشان آنقدر طولانی شد که در نھایت ایرج گفت: _شب شد بھراد.. نمیخوای بری خونه؟ بارون داره شدید میشه! با ھمین جمله به خودش آمد و تازه حس کرد بوی شدید و آزاردھنده ی سیگار را.. شیشه ی سمت خودش را با انزجار پایین کشید اما حوصله ی بحث نداشت. آرنجش را از شیشه بیرون برد و به مردمی که با چتر و بی چتر در آن طرف جاده به این طرف و آن طرف میدویدند خیره شد. ایرج گفت: _ ِ دم عیدی مردم چه بدبختی گیر کردن.. عمرا این بارون یکی دو روزه بند بیاد.. ِ تا ته فروردین دھنمون سرویسه یاد عماد افتاد و لبش کج شد. به احتمال قوی عملیات امروزش کنسل شده بود.
دلال ھا در این ھوا عمرا دم به تله نمیداند. پوفی کشید و ضربه ای ِ با کف دست به فرمان زد. _حوصلم سر رفت بخدا بھراد.. چرا حرف نمیزنی؟ به طرف ایرج برگشت و به سیگاری که میان انگشت ھایش بود نگاه کرد. _اول اون کوفتی رو بنداز بیرون.. بوی گند گرفتیم. ایرج بی معطلی سیگار را از شیشه بیرون انداخت. _بیا.. حالا ردیف شدی؟ بابا دلمون پوکید. شبیه سکته ای ھا شدی. نفسی گرفت و به رو به رو خیره شد. _نمیفھمم چرا اینکار و کرد ایرج.. درک نمیکنم. _درک نکردن نداره که.. فعلا دلش نمیخواد به ھیچی جز عملیاتت فکر کنی! بھراد به طرفش برگشت. _مشکل دقیقا ھمینجاست.. چرا فکر کرد من به ترمه فکر میکنم؟ یا چرا فکر نکنم؟ مگه ھیچ وقت با مونا یا روابطم مشکلی داشت؟ مگه نمیدونه من حین کار درگیر چیزی نمیشم؟ یه چیزی این وسط ھست که من ازش بی خبرم ایرج.. حس میکنم!