سردار، مرد سیویک سالهای که کینههای ریشهدار از خانوادهی کامیاب در دل دارد، حالا بیصدا به دل جمعشان نفوذ کرده است. آهو، دختر نوزده سالهای پاک و بیگناه، بیخبر از ماجرا، قربانی نقشهی شومی میشود که سردار با کمک دوست جذابش برایش تدارک دیده شود. تلهای که آبرو و شرافت خانوادهی کامیاب را نشانه گرفته است. خانوادهای که غیرتشان زبانزد است. آیا سردار تا انتها بیرحم باقی میماند، یا احساسات سرکشش مسیر قصه را عوض میکند؟
دوباره همراهی اش را در یک بوسه ی خشن و نفسگیر ، حس کند… روی تخت بی اندازدش و اینبار حتی آن سنجاق کوچک لای موهایش را باز کند… صدای نفس هایش را بشنود و…. دارد دیوانه میشود…؟ این چه خزعبلاتیست که سر هم میکند…؟ بهتر است هر چه زودتر ، ترک کند آن دیار نفرین شده را… به تهران برمیگشت و تا زمانی که کیان کار را تمام نمیکرد… برنم یگشت… نفس نفس میزند و…کاش همه چیز به آسانی هر چیزی بود که به آن فکر میکرد… نباید می آمد… برنمیگشت الا برای گذاشتن قرارمدار عروسی… پشیمان نمیشد دخترک…مگرنه..؟ او عاشق سردار شده بود و…سردار گمان نمیبرد از این ازدواج بگذرد.!.. حوله را بدون افکار خانه خراب کن تن میزند و برای فرار از آن جادوی مطلق ، زود تر از همیشه لباس هایش را میپوشد… بعد از شام ، همراه با سمانه به تهران برمیگشت!…
آهو _اینو مخصوص نامزد بازی آوردم برات…پوش ببین اندازته… لبخند تلخی روی لبم پدید می آید و نگاه به پیراهن کوتاه و عروسکی دستش میکنم… _م مرسی… آن را در آغوشم می اندازد و با خنده ای شیطنت بار پچ میزند : _بپوش و از چنگش در رو…دیوونه میشه شرط میبندم..!.. بغضم بالا پایین میشود…. من امل بودم…؟دیگر داشت حالم از خودم به هم میخورد…چرا هرچقدر تلاش میکردم ، نمیتوانستم کاری از پیش ببرم…؟ گفته بود راه و رسم پیشواز از شوهر را باید یاد بگیرم و من احمق… او را پس زدم… نامزدم را…کسی که از هر کسی به من محرم تر بود… _چته تو…؟قهری با شوهرت نکنه…؟ اشکی ناخودآگاه از گوشه ی چشمم سرازیر میشود و جیران آن را شکار میکند _عه عه…ببینمت…؟راس راسی با نامزدت شکرابی…؟ با پشت دست اشکم را پس میزنم و بغضم بزرگ تر میشود…
در زمان عادی اش هم نمیتوتنستم درست درمان حرف بزنم…وای به حال الان که بغض داشت خفه ام میکرد… او مرا تحقیر کرد… جلوی خواهرش مانند یک شی بی ارزش با من برخورد کرد و… احساس میکنم از درون درحال فروپاشی هستم… دلم بدجور شکسته است و در عین حال…خودم را سخت ملامت میکنم…. باید از کسی بپرسم…باید از کسی مشورت بگیرم و من…به جز جیران هیچکس را نداشتم…. جیرانی که شاید مثل بقیه از من بدش نمی آمد ولی…حس میکردم همه ی لطف هایش از سر ترحم است… لباس های میانمان را گوشه ای می اندازد و روی تخت نزدیک تر میشود _آروم باش…یه نفس بگیر بعد تعریف کن… چند نفس عمیق میکشم…نفس هایی که بریده بریده بیرون پس میدهم… دلم دارد میترکد… جیران دست دراز میکند و کمی آب ، از پارچ روی عسلی داخل لیوان میریزد…
زندگی من مانند درام های هندی شده بود که بدبختی هایش خلاصی نداشت…. _بیا بخور…میدونستم اسم نامزدتو بیارم اینجوری میترکی اصلا نمیگفتم… جرعه ای آب مینوشم و کمی گلویم را از حجم سنگین آن بغض راحت میکنم… _خوبی تو…؟حرف بزن ببینم… دم عمیقی میگیرم و پلک میبندم. باید بپرسم…جز او هیچکس دیگر نمیتواند کمکم کند.. حرف زدن در این شرایط برایم سخت است اما تلاشم را میکنم.. با نگاه پُر آبی که به چهره ی در هم رفته ی جیران میدوزم. لباس هایش خیلی زیبا هستند… نوع آرایشش… همین امروز از ماه عسل برگشته اند و هر چند ساعت یک بار ، با نگاه های گرم و معنا دار به اتاقشان میروند.. جیران بدجور برای آرش دلبری میکند و برادر گند اخلاق مرا تقریبا به بند کشیده … _ج جیران….؟ _بگو چی شده ، جون به لبم کردی.!.. گفتنش سخت است