نام کتاب: صفورا اَره و غلام بهونه گیر
نام نویسنده: اعظم مهدوی
ژانر اصلی کتاب: عاشقانه
زبان کتاب: فارسی
سال انتشار: اردیبهشت 1404
تعداد صفحات: 89
معرفی کتاب صفورا اَره و غلام بهونه گیر
ماجرای عاشقیت صفورای عبوس و بداخلاق به غلام لوده و زنباره. آن هم درست روزی که خوشخوشان غلام است، روزی که پاشنهی کفشهایش را خوابانده، موهای فرفری شبقرنگش را روغن زده و به خواستگاری میرود…
آن روز که در میدانچه صفورا عاشق غلام شد. یک روز گرم بهار بود. یک روز اردیبهشتی، بر از چلچله و زنبور و بوی درخت غرغر، صفورا تاره هجده ساله شده بود. چهار سال رازش را هیچ کس نمی دانست الا ممدحسن، برادرش از همان روز اول که غلام را دید و خودش را از پشت بام پایین انداخت و غش کرد. از همان روز هم عاشق شد و هم شاعر دو سال اول باد شعرهایش را با خود برد. اما از وقتی که ممدحسن پایش به مکتب خانه باز شد و خواندن و نوشتن یاد گرفت.
شد ملابنویس شعرهای پرسوزوگداز و سنگ صبور خواهرش ممد حسن هم مثل صفورا شاعر پیشگی در خونش بود، خودش گاهی چیزهایی می گفت و به شعرهای صفورا اضافه و با ازشان کم میکرد فقط نمی فهمید چرا هر وقت شعری از خواهرش را پیش کسی می خواند. همه به جای آه کشیدن، با سرخ و سفید می شدند، یا می خندیدند آن بعد از ظهر بهاری هم مثل دیگر بعد از ظهرهای عاشقانه ی صفورا که شمارشان از دستش در رفته بود. آن دو، زیر درخت غرغر حیاط نشسته بودند. صفورا زانوهایش را بغل گرفته و تکیه اش را داده بود به درخت این درخت غرغر و صفورا یک سن داشتند.
با هم شروع کرده بودند به قد کشیدن یک جایی صفورا قد کشیدنش تمام شد. اما درخت غرغر، هنوز هم بی عاربی مار، قد میکشید و می رفت تا سینه ی آسمان بوی گس بهاری اش همه جا را پر کرده بود. صفورا چشمش به آسمان بود. یک تکه سفر اندازه کف دست انداخته بود گوشه ی دهانش و عدام آه میکشید و سقز را می جوید و دوباره آه می کشید و سفر می جوید. ممدحسن روبه رویش چمباتمه زده زانوها توی بغل ال ال نگاهش می کرد.
زینب آب دهانش را قورت داد و گفت: «وا! چرا لیچار بار آقاجون کفاشم میکنی؟ خب سلام صفورا اره خانوم و زیرلبی گفت: «بیچاره آقام!» صفورا نمیدانست زینب چه میخواهد اما انگار که بوهایی برده باشد چشمهایش را ریز کرد و ننه اش را نگاه کرد ننه اش آرام خزید زیر لحاف کرسی و تندوتند مشغول بافتنی اش شد. صفورا همان جا ایستاد نگاهش بین زینب و ننه اش می رفت و بر می گشت.