در شهری که شهردار مقتدرش نمایندگی سودای مجلس در سر دارد، پسری 29 ساله به نام باراد زندگی میکند. باراد، قهرمان قصهی ما، مالک باشگاه بدنسازیست و غروری از جنس فولاد و غیرتی به بلندای آسمان دارد. او از آن دست مردانی است که نمیتوانند بیعدالتی باشند. وقتی دوستش درگیر تعارضی تلخ میشود، باراد بیاختیار واکنش نشان میدهد و در کوچهای تنگ، چاقویی را در شکم مرد متجاوز فرو میبرد. اما آنچه آغازگر ماجراست، نه خشم، که چشمانی هراساناند. دختری که اتفاقی شاهد آن صحنه بود، از ترس، دو روز تمام در خانه پناه میگرفت. روز سوم، با چاقویی خیالی در پهلو، صدایی در گوشش نجوا میکند: «سوار شو…» از همین لحظه، عشق متولد میشود؛ عشقی، زخمی و ناعادب، در میانهی غیرعادی، ترس و عدالت. این فقط یک داستان عاشقانه نیست روایت شور و سرنوشت است.
با دلارام نشسته بودند روی تخت، پا دراز کرده بودند و از دخترانگیشان میگفتند. دلارام با آن صورت ناز و گرد ماه بود. یک دختر سفیدرو با چشمانی به رنگ عسل که مایل به سبز بود. سادگیاش آنقدر گیرا بود که بشود عاشقش شد. – عشق؟ – هوم! سبد آلبالویی که جلویش بود برق میزد. بهروز سر صبحی رفته بود و برایشان یک سبد پر، آلبالو چیده بود. روی آلبالو نمک پاشید و گفت: – تجربهاش نکردم، با منطقم جلو رفتم. دلارام متاسف گفت: – مگه میشه؟ منطق تو زندگی خوبه، اما همه چیز رو پوشش نمیده. – میدونم. دو شب بود پلک روی هم نگذاشته بود بس که احسان با دستهای گره کردهی پردیس جلوی چشمانش رژه میرفت. اگر عشق بود… کار به نخوابیدن میکشید؟ بیداریاش محض حرصش بود و تلافی که از قلبش شعله میکشید. تصور اینکه مردی عین احسان به همین راحتی به او خیانت کند ابدا سخت نبود.
زمینهاش را داشت. احسان برتری طلب بود. دنبال برتری بود. درون کار و زندگی حتی عشق! گفته بود مصلحت او را به سمت ماهور کشانده. مادرش هم که جفت پا آماده بود در این مصلحت. – عشق خوبه، کاش بتونم عاشق بشم. دلارام اخم درهم کشید و گفت: – مزخرفترین چیزیه که سراغت میاد. – چرا؟! دلارام لب گزید و نگاه دوخت به بهروزی که بالاخره موفق شده بود مرغها را تکهتکه کند و مواد بزند. – خسته نباشی آقا! بهروز لبخند زد و گفت: – خسته که هستم اما میارزه. مش قپونی جلوی در اتاقکش به دیوار تکیه داده بود و چرت میزد. – مشتی؟ مش قپونی تکانی خورد و سرش را بلند کرده گفت: – بله! – مشتی یه کم چوب بیار سر این منتقل بذاریم، آتیشو روشن کنیم تا بچهها برسن. – به روی چشم. مش قپونی بلند شد که بهروز با خنده گفت: – خوش میگذره دخترا؟
نزدیکشان شد که ماهور فورا پاهایش را جمع کرده گفت: – بفرمایید بشینید. بهروز دستی به موهای پرپشتش کشید و گفت: ممنونم. صدای در زدن آرامی، نگاه بهروز و بقیه را به سمت در کشید. بهروز رو به ماهور گفت: – لطفا جوری بشینید که کسی متوجه شما نشه. ماهور اخمهایش را درهم کشید. هرجاییکه بود برایش شرط میگذاشتند. تمام زندگیش شده بود شرط. پر حرص بلند شد کنار دلارام نشست که بهروز در را باز کرد. از دیدن کسی که پشت در بود نفس عمیقی کشید. – بابک؟ بابک با لبخند و تردید گفت: – تو بهروزی دیگه؟ بابک مات نگاهش کرد. برگشته بود. – خو… خودمم. بابک دستی روی شانهاش زد و گفت: – بیا ببینم. محکم بغلش کرد و گفت: – خوب به خودت رسیدی پسر… بزرگ شدی! بهروز به زور لبخند زد و کنار کشید. باراد میآمد خون به پا میکرد!
– تعارف نمیکنی؟ – حواسم پرت شد داداش، بفرما. بابک قدم به داخل گذاشت، دلارام مسخ شد. قلبش تا به تا زد. چه ظالمانه غافلگیرش میکردند. قدم دوم… باید یکی محکم به صورتش سیلی میزد تا از خواب شش سالهاش بلند شود. قدم سوم… تابستان که مهلت نمیداد، یکهو تنت تب میکند. دلت میخواهد روسری بکنی، مو پریشان کنی تا تمام غزلها یکی یکی از موهایت درون حوض کوچک خانه بریزد. ماهیها هم غزل دوست دارند. عاشقشان میکند. قدم چهارم… لبخند به صورت خشنش میآمد. عین خورشید به آسمان! بابک سر برگرداند. نگاهش بند چهرهی دو دختر جوان شد. اگر دلارام زیبا را نمیشناخت که بابک نبود. وقتی میرفت فقط بیست و دو سال داشت. کوچک و ناز… بزرگ شده بود. ترگل و ورگل… ماهور را نمیشناخت. دختری با چهرهای ایرانی و معصوم. مخصوص برای اینکه هی لپش را بکشی.