قصهی «سیگار شکلاتی»، قصهی یه مرده… مردی که تنهاست، خستهست، اما هنوز نفس میکشه برای نجات. نه فقط نجات خودش، که نجات دلهایی که مثل خودش از درون تهی شدن. با دردهاش آشتی کرده، با زخمهاش رفیقه؛ و با هر تپش قلبش میخواد پلهای بسازه برای اونایی که ته چاه افتادن. حتی اگه خودش آخرین نفسی باشه که بالا نمیاد…
یرون کشید با یک پرش پرید سمتشان و پوشیدشان بعد با خیال راحت راه افتاد سمت پذیرایی مادرش توی آشپزخانه مشغول فراهم کردن وسایل پذیرایی از دایی بود خم شد از روی اپن و داخل ظرف میوه سیبی برداشت بلند گفت سلام مامان خانوم … همانطور که انتظارش را داشت هیچ جوابی دریافت نکرد در ازایش صدای آقای شاهد را شنید که گفت: خانوم اون میوه ها رو دوباره بشور. دستش مشت شد فکش هم منقبض ولی خیلی سریع به حالت اول برگشت انگار که هیچ چیز نشنیده بود دایی داشت منفجر میشد اما با نگاه شهراد خودش را کنترل کرد و باز دستی به ریشش کشید شهراد گازی به سیب زد و رو به آقای شاهد گفت – سلام آقای شاهد! خیلی وقت بود پدرش را بابا صدا نمیکرد او فقط آقای شاهد بود با جیغ شمیم بیخیال نگاه چپ چپ آقای شاهد چرخید.
شمیم پیچیده توی چادر سفید رنگ نمازش از اتاق بیرون پریده و یک راست شیرجه زد سمت آغوش دایی که به رویش باز شده بود دایی با عشق پیشانی شمیم را بوسید و :گفت قبول باشه خانوم دکتر! شمیم همیشه از شنیدن این واژه غرق خوشی میشد آرزویش بود پزشکی قبول بشود و همه خانم دکتر صدایش بزنند غش غش خندید و گفت: وای دایی دلم براتون به ریزه به ،چیکه قد سوراخ جوراب مورچه شده بود شهراد با لبخند به شمیم نگاه می.کرد شمیم سنگینی نگاهش را حس کرد سرش را بالا گرفت و برعکس برخورد سرد پدر و مادرش گفت سلام داداش جونم تنها منبع محبتش بعد از دایی و اردلان همین شمیم بود. و اینبار گوشی را انداخت روی میز تند تند موهایش را خشک کرد و رفت سمت در اول قفلش کرد که شمیم بی هوا نیاید داخل اتاق بعد حوله را از تنش بیرون کشید.
و آویزان چوب لباسی کنار اتاق کرد رفت سمت لباس هایش شورت تامی سفیدش را با لبه های قرمز و سورمه ای برداشت و پوشید بعد از آن هم شلوارک ساده سورمه ایش را برداشت اجازه داد بالا تنه برنزه شده اش کمی از باد خنک کولر فیض .ببرد رفت جلوی آینه قدی ،اتاق از قیافه اش بیزار بود حتی با وجود تغییرات مضحکی که توی صورتش به وجود آورده بود باز هم حالش از خودش به هم میخورد به صورتش نگاه نکرد طبق معمول همیشه اما هیکلش را دوست داشت نگاهی به شکم تکه تکه اش انداخت. فیگور ،گرفت کل عضله هایش برجسته شدند و اعتماد به نفس را به رگ هایش تزریق کردند دستکش های بوکسش را دستش کرد و رفت سمت کیسه بوکس مشکی که از سقف آویزان کرده بود مشت زد به کیسه بوکس اما در ذهنش به دهن سپهر مشت زد به کیسه بوکس اما در ذهنش پای چشم امیر مشت زد.
به خاطراتش مشت زد به کوه یخی قلبش مشت زد به حرف های پدرش مشت ،زد به قهر مادرش مشت ،زد به آینده سیاهش مشت زد به گذشته !کورش مشت زد … زد ….. زد … اینقدر که آرام بشود بتواند بخندد. مثل همیشه باز هم بتواند بخندد اینقدر زد که خسته شد دستکش ها را در آورد و پرت کرد گوشه اتاق رفت سمت هالترش. دو عدد وزنه بیست کیلویی انداخت این طرف آن طرفش و مشغول شد عضله های جلو بازویش باد می گشتند. میکردند بیرون میزدند و بر جایشان دستش را که خم میکرد داد عضله ها در می آمد دستش را که راست میکرد عضله ها کش می آمدند و باز روز از نو روزی از نو ستش را تکمیل کرد سه تا هشت تا هالتر را هم گذاشت کنار اتاق دمبل های ده کیلوییش را برداشت مشغول شد. پشت بازو دست هایش را میبرد، بالا همزمان میآورد سمت، پایین کنار بدنش زاویه نود درجه می ساخت.