نحوه دانلود رمان پتریکور
رمان پتریکور به قلم زهرا فضلی، روایت زندگی هنرپیشه و بازیگر معروفی به نام عماد عابد است.
مردی که در حرفهی شغلی خود بسیار موفق است؛ اما هیچکس از روی تاریک او خبر ندارد.
اتفاقی، با دختری کم سن و سال تصادف میکند.
دختری به نام نیلوفر که از خانه فرار کرده و به خاطره زیبایی بیش از حدش عماد او را رها نمیکند.
به مدت شش سال صیغهی هم میشوند و عماد او را در خانهاش زندانی میکند.
تا جایی میرسد که به دست دشمن او، عکس های خصوصیاش با نیلوفر پخش میشود.
نیلوفر که عاشقانه عماد را دوست دارد تصمیم به جدایی میگیرد اما تازه با روی سیاه عماد آشنا میشود و میفهمد که…
رمان در ژانر عاشقانه و اجتماعی نوشته شده؛ نثری قوی و روایتی زیبا دارد.
توصیفات به خوبی نوشته شده و در لیست پیشنهادی قرار میگیرد.
به یاری خدا و همراهی شما عزیزان داستان جدیدو شروع می کنیم .تمامی اسامی و شخصیت ها اتفاقی و بر اساس ذهن نویسنده ساخته شده و قصد توهین به هیچ فرد و قشر خاصی را نداریم.
رمان پتریکور به قلم زهرا فضلی، داستان هنرپیشهای معروف است که دختری را به مدت شش سال پیش خودش نگه میدارد.
با پخش شدن عکس های خصوصیاش، نیلوفر تصمیم به جدایی میگیرد اما…
سوار ماشین می شوم و از راننده می خواهم که منتظر بماند.
در سرم به مانند یک بازار بزرگ و شلوغ، هیاهو و سر و صدا موج می زند.
حرف های مامان به یادم می آید، تحقیر های بابا، سیاست آقاجان و یک بار کتکی که از دست عمو خورده بودم و اگر زن عمو نرسیده بود، دیگر جانی برایم نمانده بود.
نگاه معصوم نیما و آبجی گفتن هایش…امیر ساده که هنگامی که می خواست نامم را صدا کند آب دهانش از گوشه ی لبانش جاری میشد و من با صبر و حوصله برایش پاک می کردم.
حالا که فکر می کنم، هیچکس در خانواده ام حال دلش خوش نبود و فقط برای زنده ماندن، زندگی می کردند، وگرنه زندگی اشان هیچ فرقی با مردگی نداشت.
شاید تنها کسی که شانسی برای خودش رقم زد، همان به قول آن مرد خاله خانم گمنامم بود که به بلاد کفر گریخت، البته آن را هم نمیدانم آن طرف چه زندگی داشته که حالا فیلش یاد هندوستان کرده و به سراغ تنها بازمانده ی خانواده اش آمده.
دلشوره امانم را می برد و نگران این هستم که عماد به خانه برود و نگران و عصبانی شود.
لبم را آنقدر می جوم که مزه آهن را در دهانم احساس می کنم.
دستمالی از کیف دستی ام در میاورم و روی لبان به خون افتاده ام می گذارم.
انتظار آنقدر کشنده است که دو ساعتی که منتظر آمدنش هستم، برایم قدر چند ساعت می گذرد.
آنقدر دلشوره دارم که دلم بهم می پیچد و احساس تهوع می کنم.
انگشتانم را می فشارم و صدای تیک تیک بند انگشتانم بلند می شود، آنقدر کلافه ام که صدای راننده هم در می آید و می خواهد برایم آبمیوه ای بگیرد که مودبانه رد می کنم.
بالاخره بعد دو ساعت و نیم، ماشین شاسی بلندی روبه روی ماشینمان توقف می کند.
بعد از چند دقیقه خانم بسیار شیکی از ماشین پیاده می شود.
قد و هیکلش با مامان مو نمیزند و این بیشتر دلم را می لرزاند.
چشمانش را عینک دودی بزرگی پوشانده است و تشخیص قیافه اش از اینجا کمی سخت است.
نگهبان قبرستان فوری بیرون می آید و رو به روی زن می ایستد.
نگهبان با دستانش به سمت ماشینمان اشاره می کند و مرد جوان دیگری از سمت راننده ی پیاده می شود.
مرد نگهبان به سمتم می آید و چند بار به شیشه ی پنجره می کوبد.
درب را باز می کنم و از ماشین پیاده می شوم.
با قدم های آرام به سمتشان می روم.
اختیار پاهایم دست خودم نیست و انگار در خلا شناور هستم.
فکر نمی کردم دیدن کسی که تا به حال در زندگی ام هیچ رد و نشانی نداشت برایم اینقدر سخت باشد.
به مقابلشان می رسم زیر لب سلام می دهم.
دستان زن هنگام برداشتن عینکش می لرزند و می توانم قطره ی اشکی که تا نزدیکی لبانش آمده را ببینم.
صورتش کاملا شبیه مامان است که با عمل های زیبایی متفاوت و بوتاکس و چیز های دیگر که اسمشان را دقیق نمی دانم بسیار جوان تر از سن و سالش نشان می دهد.
چتری های لایت شده اش به زیبایی روی پیشانی اش ریخته و معلوم است که زندگی متمولی دارد.
چشمانش اما دریای خون است و قطره های اشکش بی محابا می چکند.
به سمتم می آید و دستان سردم را در دستان گرمش می گیرد.
-بگو که تو نیلوفری…نیلوفر زهرای من!
نمی دانم چه عکس العملی باید در مقابل اویی که تا به حال ندیدمش انجام دهم.
حسی به او ندارم که در آغوشش بگیرم و یا مثل خودش بی تابی و گریه کنم.
-من نیلوفرم.
چشمان اشکی اش پر از شوق می شود و جلوتر می آید و در آغوشم می کشد.
تقریبا هم قدیم و هیکل مناسب و ترکه ای دارد که برای سن و سال او بسیار عالیست.
مرا آنچنان به خودش می فشارد که بدن سرد و یخ زده ام کمی گرم می شود و برای اینکه در ذوقش نزده باشم، من هم در آغوشش می کشم.
اشک میریزد و چیز هایی را زیر لب زمزمه می کند.
زیاد متوجه ی حرف هایش نمی شوم و فقط زمزمه ی آرام زهرا جان هایی که می گوید به گوشم می رسد.
دلم برای زجه های درناکش می سوزد و اشک های من هم می چکد.
مرد جوانی که همراهش بود دست روی شانه اش می گذارد و او را به عقب می کشد.
-بسه مامان جان، دوباره فشارت میره بالا.
اشک های چشمانش را پاک می کند و دوباره ملتمس دستانم را در بر می گیرد.
-تورو خدا بریم یه جا من بتونم باهات حرف بزنم.
نمی توانم در برابر التماس چشمانش مقاومت کنم.
نگاه مستاصلم روی آژانسی که منتظر مانده را می بیند و با اشاره ای به پسرش او را نزد راننده می فرستد.
-دایان باهاش حساب می کنه، نگران برگشت نباش، ما میرسونیمت.
نمیدانم چطور اعتماد می کنم و همراهش سوار ماشینشان می شوم.
او هم کنارم روی صندلی عقب می نشیند و برای یک لحظه هم دستانم را رها نمی کند.
پسرش هم بعد حساب کردن آژانس و دادن پاکتی به نگهبان، سوار ماشین می شود.
هوا رو به تاریکی می رود و من حسابی نگران می شوم.
– خانم میشه لطفا سمت تهران بریم؟! هوا داره تاریک می شه و من باید برم خونه، تو راه می تونیم حرف بزنیم.
نگاه زن غمگین می شود.
-نمی تونی خاله صدام کنی؟! حق داری.
من آدم احساسی هستم و دلم برای غم نشسته در صدایش می سوزد، کمی ملایمت به خرج می دهم و دستش را نوازش می کنم.
-ببخشید، قصد ناراحت کردنتون و ندارم…ولی من تازه چند ساعته فهمیدم که خاله ای که هیچی ازش نمی دونم بعد چندین سال داره دنبالم می گرده…اینقدر سوال تو ذهنمه که اجازه ی فکر دیگه ای بهم نمیده…می بینید که چه ساده اعتماد کردم و دارم همراهیتون می کنم.
زهرا فضلی نویسنده و رمان نویس، بیست و دوساله.
دو رمان در ژانر عاشقانه و اجتماعی دارن و با قلم زیباشون، طرفدارهای زیادی رو به خودشون جذب کردن.
رمان نورانی – فایل رایگان
رمان پتریکور – درحال تایپ