باراد و مهرسا از بچگی باهم بزرگ شدن. با اینکه از دو دنیای متفاوت بودن، یه حس کشش بینشون بود که سالها پنهون مونده بود. وقتی بالاخره تصمیم گرفتن وارد رابطه بشن، همهچی خوب شروع شد. اما دنیا همیشه راهی برای خراب کردن عشق پیدا میکنه. دخالت آدمای اطراف، مزاحمتهای عجیب برای مهرسا و شایعات بیرحمانهای که دربارهی باراد پخش میشد، باعث شد اعتماد بینشون کمکم ترک بخوره. یه تماس ناشناس، یه حرف نصفهنیمه، و ذهن پریشون مهرسا… رابطهشون تو تاریکی فرو رفت. چند ماه بعد، مهرسا که از همهچی خسته شده بود، بیفکر وارد نامزدی جدیدی با پسر داییش شد، شاید برای فرار… اما ته قلبش، هنوز یه چیزی سر جاش نبود.
به انگشتان پر ضعفم نگاه کردم و کلاف ضخیمی که مقابل چشمانم بود. صدایم کردی و زمزمه وار گفتی: ” بباف! بگذار به سختی خو بگیری و خودت را بیازمایی.” دائم در جنگ بودم که چگونه من؟! منی که شاید توانایی نگهداشتن این طنابهای ضخیم و سنگین را هم ندارم! تشر زدی که منفعت را کنار بگذار، بچهگی بس است! نوبت زندگی است. کلاف سرنوشتت را خودت از نو بباف! مبادا اشتباه کنی که شکافتن سخت است؛ نمیشود به گذشته برگشت و جبران خطا راحت نیست! مبادا خستگی سردرگمت کند و دانهای جا بیاندازی. نمیشود از روی اشتباهات پرید. مبادا از ترس و ضعف آن را به دیگری بسپاری؛ نمیشود زندگی را دست دیگری سپرد.
حق با تو بود. میان این بافتنها، خستگیها، زخم خوردنها و اشکها به امروز رسیدم. همان تندیسی شدم که ناملایمات تراشش داد ولی زیبایی به روزگارم بخشید و آرامشم را آنطور که حقم بود معنا کرد. حق با تو بود که امروز قلبم آرام است. حق با تو بود که امروز اشتباهات را پشت پلکهای بسته جا نمیگذارم و تنهایی بیرونشان نمیریزم. امروز اگر آرامم؛ اگر قلبم آرام گرفته؛ اگر نبض عاشقی میکوبد؛ مدیون توأم. مدیون تو که واژهی عشق را در باورم هجی کردی. عشقی که منشاء تمام آرامشم شد. حتی اگر دردی هم جامانده مرهمی قوی کنارش دارم و این را مدیون تو هستم. هوای اتاق سنگین و نفس گیر بود. همین به حال بدش دامن میزد. با کشش عجیب درونش میجنگید تا سمت او کشیده نشود.
اما نگاهش برای چند لحظه در تله چشمهای او افتاد. همین باعث شد او فاصله را کمتر کند و جلو بیاید. فوری سر چرخاند و پشت به او مقابل پنجره ایستاد. قلبش هر لحظه بیشتر ناسازگاری میکرد. صدای ملتمس او را شنید: ـ به جای این پشت کردنا؛ یه بار دیگه نگام کن. به حرفم گوش کن. آب دهانش مزه زهرمار میداد. انگار سر درد امروز داشت تاثیر خودش را میگذاشت. شاید هم آخرین دست و پا زدنهای قلبش بود که تمام قدرتش را برای ایستادگی به رخ کشید. تلخ و بی رحم شد: – بیشتر از این این جا نمون. نه حرفی واسه گفتن هست؛ نه حوصله ای واسه شنیدن! دخترک چند قدم نزدیکتر رفت. حالا کاملا پشت سرش ایستاده بود.
چشمهایش با حسرت روی قامت تکیده شدهاش دور زد و گفت: – اگه تو… ـ اما و اگر واسه جا و تصمیمیه که تردید توشه؛ نه الان! ـ کاش میتونستی بهتر دروغ بگی! پلکهایش را چند لحظه روی هم گذاشت و بالاخره به سمت او چرخید و با پوزخند نگاه کرد: ـ من دروغگوی خوبیام. شارلاتان بهتری هم بودم. تو که بهتر نتیجه گرفته بودی! اشک از گوشهی پلک دخترک سر خورد: ـ یه اشتباه احمقانه بود که… دستش بالا آمد تا او ساکت شود: ـ تکرار حرفا هیچ فایدهای نداره. حال منم زیاد خوب نیست. تو هم بهتره بری و به مراسمی که پیش روته فکر کنی. مطمئن باش اینجا دیگه کسی نیست که بهت فکر کنه!چشم های خیره و خیس دخترک مثل یک شمشیر دو سر در تنش فرو رفت.