دانلود رمان بی گناهان از آزیتا خیری
  • نام: بی گناهان
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: آزیتا خیری
  • صفحات: 407
احمدرضا هرگز فکر نمی‌کند صداقت، بهایی چنین سنگینی داشته باشد. وقتی حقیقت را گفت، همه‌چیز را از دست داد: خانواده‌اش، آرامش‌ اش، و شاید حتی خودش را. او حاضر نشد وجدانش را کند، حتی برای نجات کسی که با او بزرگ شده بود. و حالا، در میانه‌ای این طوفان، زنی بازمی‌گردد که روزی همه‌ دنیای او بود. وکیلی که وکالت را به دست گرفته... بی‌آنکه بداند دوباره روبه‌روی عشقی بایستد که هنوز در دل احمدرضا زنده است.

موضوع اصلی رمان بی گناهان:

احمدرضا هرگز فکر نمی‌کند صداقت، بهایی چنین سنگینی داشته باشد. وقتی حقیقت را گفت، همه‌چیز را از دست داد: خانواده‌اش، آرامش‌ اش، و شاید حتی خودش را. او حاضر نشد وجدانش را کند، حتی برای نجات کسی که با او بزرگ شده بود. و حالا، در میانه‌ای این طوفان، زنی بازمی‌گردد که روزی همه‌ دنیای او بود. وکیلی که وکالت را به دست گرفته… بی‌آنکه بداند دوباره روبه‌روی عشقی بایستد که هنوز در دل احمدرضا زنده است.

مقداری از متن رمان بی گناهان:

حالا نگاهش روشنی پنجره های خانه را می کاوید. انتظارش طولانی نشد. در خانه به تندی باز شد و مادر جلوتر از اهل دل نگران منزل روی ایوان آمد. صبر نکرد. پابرهنه و با حجابی نیم بند از پله ها پایین سرید و با صدایی که از فرط اشک و غم دو رگه شده بود زار زد: چی کار کردی احمد رضا ؟ نگاه او از چهره ی شوریده ی مادر گذشت و پایین تر دوخته شد به پاهایش که با جوراب هایی مشکی تند و هولکی به یش میدوید چه می توانست بگوید؟ دست های مادر یکباره به یقه ی کتش چنگ زد و محکم تکانش داد. احمدرضا با درماندگی به چشم های ملتهب و سرخ او زل زد. صدایش هر لحظه اوج میگرفت: چه غلطی کردی پسر؟ حرف بزن. زبان احمدرضا قفل شده بود میان تکان هایی که مادر به تنهاش میداد به او خیره مانده بود

بدون اینکه توانی برای حرف زدن داشته باشد. دخترها پشت سرش بودند و او یکباره خودش را در محاصره چند جفت چشم نگران دید سیاهی نگاهش از یلدا و ریحانه گذشت و پشت سر آن دو روی ایوان چسبید به دایی مرتضی نفس توی حلقش گلوله شد و همان وقت سنگینی دست مادر گونه ی زبرش را سوزاند. شوکه و مبهوت در تیرگی حیاط به او نگاه کرد ریحانه به سوی آن دو دوید و ناباور لب زد: مامان! شهربانو با صدایی زخمی ضجه زد: یاسر پسرم بود! تو چه غلطی کردی احمدرضا؟! ریحانه شهربانو را عقب کشید نگاه احمدرضا اما هنوز به چشم های وحشی او بود که کم کم روی زانو سقوط میکرد ولی هنوز ضجه می زد و می نالید. حاج صنعان با عبایی روی دوش قدمی پشت سر دایی مرتضی ایستاده بود.

نگاهش در و دیوار را کاوید و تشر زد: خودتو جمع وجور کن زن صدات محله رو برداشته. شهربانو نشسته کف حیاط زار زد: جیگرم سوخته .حاجی پسرت جیگرمو آتیش زد. احمدرضا تنهاش را از در برداشت توانش روبه انتها بود. نگاه خیره ی اهل منزل سنگین تر از کباده ای بود که روزهای نوجوانی همراه یاسر در گود زورخانه آرزوی بلند کردنش را داشتند. از کنار شهربانو میگذشت که او به دستش چنگ زد. احمدرضا اینبار خیره در چشم بیبی مکث کرد و شهربانو با التماس زار زد: نومیدم نکن پسر بگو هنوز میشه امیدوار بود. سیاهی چشم احمدرضا از بیبی گذشت از چهره ناباور سعیدرضا هم رد شد و دوباره چسبید به دایی مرتضی وقت حرف بود. با دهانی خشک لب :زد یا سر… اعتراف کرده بود.

ریحانه خم شده از کنار مادر محکم روی دهانش کوبید؛ اما او دوباره گفت: نمیتونستم بیشتر از این تو بازداشتگاه نگهش دارم. چشم دایی تیک گرفته بود و او حرفش را در تیک عصبی چشم دایی تمام کرد: هنوز بازجوئیش تموم نشده؛ اما… خودش الان اوینه ریحانه بی اراده جیغی زد و مثل برگ پوسیده پاییز روی پاهای مادر سقوط کرد. یلدا به سویش دوید و سعیدرضا در همان حال که از کنار حاج صنعان میگذشت با تاسف سر تکان داد. احمدرضا دید که دست دایی دور نرده آهنی ایوان محکم شد. قدم هایش روی پله ها مردد بود دایی اینبار بدون نگاه به او به سوی در چرخید و لحظه ای بعد پشت به او در راهرو پیش می رفت. احمدرضا جلوتر رفت و بیبی و آقاجان برایش راه باز کردند. مثل یک جذامی زشت همه از او رو میگرفتند.

اطلاعات رمان
  • نام: بی گناهان
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: آزیتا خیری
  • تعداد صفحات: 407
لینک های دانلود
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=1459
لینک کوتاه:
برچسب ها
دیگر آثار
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
پکیج جنگجوی قدرتمند
خرید محصول !
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.