واقعیترین تصویرت را همان دم دیدم، که دستهایم در پیوند با دست روی معنی گرفت… از آن لحظه به بعد، هر آنچه چشمم دید، سایهای از بود، نه حقیقت!
فعلا دوره ی سنتورو کامل کن واسه پیانو دوتایی باید بریم دوره. خودمم کامل بلد نیستم. رها دو دستش را بهم زد: -آخ جون! عرفان را که آماده ی ضرب گرفتن دید، انگشتش را روی بینی گذاشت رها ساکت شود. سپس دستش را مقابل عرفان تکان داد: -یک، دو…یک، دو… با اشارهی سرش، مضراب روی سنتور ریتم گرفت و دل شیدانه را برد. سرش را کج کرد به عرفان خیره شد. با دست های کوچکش زیبا میزد. تصور کرد پسر خودش جای او نشسته و دارد سنتور یادش میدهد. برای اولین بار دلش غنج زد و لبش به خنده ِکش آمد: -خوب بود خاله؟ شیدانه کف دو دستش را به هم زد و رها همراهیاش کرد. چشمان عرفان درخشید و آماده ی گرفتن درس جدید شد. بلند شد و کنار عرفان نشست.
مضراب را از دستش گرفت و با کمک آن به تارها اشاره میکرد و توضیحاتی میداد. عرفان تمایل داشت بیشتر عملی ببیند. شیدانه مضراب دوم را نیز از دست او گرفت و شروع به نواختن کرد. سپس آنها را به عرفان برگرداند تا اجرا کند. حسابی با هم سرگرم شدند و زمان را از دست دادند. وقتی معصومه “ببخشید”ی گفت و نگاهش کرد، شیدانه بلند شد و سمت مادرش رفت: -چی شده؟ طاها زنگ زد؟ سرش را بالا انداخت و با حرص گفت: -کمرت درد گرفت شیدا. بسه! ردشون کن برن بیا دراز بکش. از لحن مادر فهمید چقدر خودخوری کرده است. نگاهی به ساعت انداخت و گفت: -باشه! دیگه چیزی نمونده. زنگ بزن طاها تا بیام. هر کدام سمت کار خود رفتند.
هنوز ننشسته بود که صدای زنگ موبایلش را شنید. استرس شنیدن اخبار بیمارستان او را برگرداند. دید که مادرش زودتر گوشی را برداشته است. از مکالمه اش فهمید در حال صحبت با خاله است… همه چیز در حال تحویل است. دوباره یک دور کامل، دور زمین چرخ زدیم و به بهار رسیدیم. حال دلتان به حق حولحالنا بهاری و سال خوشی در طالعتان. نصیب نوروز امسال دعای ربناست. در لحظه ی ناز نیاز، برای هم ربنا بخوانیم. انشالله ادامه ی پست ها و رمان بی رویا از سال جدید و کماکان کنار هم… سال نو براتون پر از آرامش و سلامتی باشه انشالله. بهار مبارک رها داشت بلندبلند حرف میزد. سر شیرین زبانیاش که درمیآمد روی صدایش کنترل نداشت. مخصوصا اگر در مورد ساز بود.
میدانست شیدانه عاشقش است، بوق به صدایش میکرد. آن هم به قول خاله فاطمه از نوع ُسرنا. هر قدر تلاش کرد، نتوانست روی صحبت های رها متمرکز شود. حواسش پیش مادرش بود. بیشتر به خاطر تلف ِن توی دست او! برگشت و بهش چسبید. دید که مادرش بیشتر گوش میدهد، صبرش لبریز شد. گوشی را گرفت بیآنکه به تذکر مادر و چشم های درشت شده ی او اعتنا کند. گوشی را روی اسپیکر گذاشت و صدای فاطمه توی خانه پخش شد: -دکترم همون حرفای پرستارا رو تکرار کرد. میگه باید هوشیاریش بره بالا. والا خطرناکه. الانم بردنش یه سری عکس جدید ازش بگیرن. با دیدن چشمان گرد شیدانه و رنگی که مات شد، دودل بود حرف را ادامه دهد یا نه.