از او متنفر بودم، بیهیچ سوالی. از همان روزهایی که تازه احساس زن شدن در من جوانه زده بود. نگاهش مثل سایهای سرد و سنگین، مدام تعقیبم میکرد. حرف هایش، تذکرهایش، فقط مخصوص من بودند؛ همیشه «من» را میگرفت. اما آن لحظه که اسلحهاش را دیدم، چیزی در درونم شکست. آن زخمهای قدیمی روی صورت، آن پوست سوخته و آن چشمها… سرد، بیاحساس، تهی. دیگر فقط آذردهنده نبود، وحشتزدهام میکرد. حضورش هر مکان را برایم به «مهیل» تبدیل میکرد—جایی برای رنج. ماجد، مردی که همیشه سایهوار حضور داشت، اما هیچگاه برایم معنای آرامش نداشت. و من، هنوز نمیدانم چه آیندهای در انتظارم است…
حالا زیرزمین پر بود از وسایل ورزشی و فیزیوتراپی، ساعت ها وقتمان آنجا میگذشت._ بس… مه. گریه و ناله فایده نداشت، اصلاً انگار درکی از خستگی نداشت. در طول هفته چند ساعتی برای آموزش ورزش های رزمی پارهوقت به محلکارش میرفت. آن هم به اصرار من و بقیه که کامل از کار دور نشود. _ بس نیست، فقط یک ساعت کار کردی، صبح نبودم برای خودت ول شدی خوابیدی… زود باش، سه دور این مسیر رو روی پای من میریم، ژینوس بالا داشت نق میزد. لعنتی، نقطه ضعف من را فهمیده بود. روی پای او ایستادن و با هم راه رفتن حتی از تنهایی راه رفتن روی ریل هم سختتر بود.
هنوز ماهیچه های چندین ماه بلااستفاده ماندهام توان حرکت های عادی را نداشت. _ تن… ها، برم. اخمش غلیظتر از قبل شد. _ توپ جویدنیت رو بذار دهنت این مسیر جای نقزدن با فکت اونو گاز بزن. کوتاه آمدنی در کار نبود. توپ آبیرنگ کوچک را از داخل جیبم درآوردم و گرفت، غر زدن فقط باعث میشد اضافه تر کار بدهد. پاهایم را روی پای بزرگ مردانه اش گذاشتم، دو دستم را دور بدنش، او حالا پشت من بود و برای محکم بودن بازویش را دورم پیچید. اما همه چیز اینقدر راحت نبود، کافی بود حس کند بازوهایم شل شده، رهایم میکرد. تا وقتی با عضلاتم نگهش میداشتم مراقب بود.
_ عو… ضی. لالهٔ گوشم را گاز گرفت، دردم آمد. _ تنبل شدی، میخواستم شب سورپرایزت کنم ولی گند زدی به بختت. توپ را داخل دهانم چپاند، محکم گازش گرفتم و ریز خندید. پا روی پایش کوبیدم، آرام بود زوری نداشت و قدم برداشت و خندید. _ دختر خوبی باشی جایزه میذارم رو پام ۵۰تا بکوبی. قدمهایش سریعتر شد و حفظ تعادل من سختتر. پا کوبیدن را جایزه گذاشته بود؟ مردک نفرتانگیز… دور دوم زانوهایم میلرزید، پنجهٔ انگشتانم تقریباً داخل تنش بود، جای لباس گوشتش را گرفتم اما حرفی نزد. _ یه دور دیگه. گوشت تنمو نکن، با انگشتات با بازوت نگه دار. توپ را از دهانم بیرون پرت کردم. خسته بودم و او کوتاه نمیآمد.
_ بیا یهکم دراز بکش. کنار تشک ورزشی ایستاد. دلم میخواست بخوابم اما این دراز کشیدن تهش خوب بود، تنم را ماساژ میداد، درد عضلاتم کمتر میشد، شاید تحمل تمامش برای این لحظهٔ آخر بود. _ فکر نکنی تموم شده. اخم هایش باز نشد. واقعاً اشکم را درآورد. _ ب… سه. تن خیس از عرقم را با حوله خشک کرد. مربی سختگیری بود گریه نکن، من اشک مردای سگ سیبیلم درمیارم، به تو ارفاق میکنم چون عشقمی… وگرنه زار میزدی فایده نداشت. لعنتی، میدانست چطور زهر کلماتش را بگیرد. درد تمامی نداشت وقتی زیر دست او میافتادی، انگار سر و ته تکتک عضلات را میدید که زیر انگشت میبرد.