روژین، زنی که روزگاری با دستان خالی و قلبی پر از امید وارد دنیای خشن مد شد، حالا بعد از سالها تلاش، به جایی رسیده که دیگر تاب ادامه دادن ندارد. خستگی، فشار، و نیاز به فاصله گرفتن از همهچیز، او را روانه ترکیه و خانه مادرش میکند. اما درست در زمانی که گمان میبرد دیگر هیچ چیز قرار نیست تغییر کند، به شکلی کاملاً اتفاقی با گروهی از مدلهای جوان روبهرو میشود. آشنایی کوتاه با سرپرست گروه، آرامآرام دری تازه را در زندگی او میگشاید… دری به جهانی متفاوت و غیرقابلپیشبینی.
اما چاره ای جز این نداشتم. فوری بیرون کشیدمش. آبی روشن بود. از خلوتی فضای سرویس بهداشتی استفاده کردم، پالتوی قهوه ای شده را در آوردم. با تاسف نگاهش کردم. این پالتو دیگر آن پالتوی مورد علاقه و قشنگم نمی شد. مچاله اش کردم و یک گوشه ی چمدان جایش دادم. مانتوی جایگزین را تنم کردم و روبروی آینه ایستادم. شال ابر و بادی رنگ روشنم روی دوشم افتاده بود. دست هایم را فرو کردم بین موهایم. کش شل شده را باز کردم و از نو محکم دم اسبی بستمش. یک دستی هم به صورتم کشیدم و رژم را تجدید کردم. هیچ چیز در این دنیا ارزش این را نداشت که من از رسیدن به خودم غافل شوم.
عادت نداشتم برای خودم توی آینه دلبری کنم یا لبخند ژکوند تحویل خودم بدهم. به جایش چینی بین ابروهایم انداختم و نگاه از خودم گرفتم. رژ را توی کیفم انداختم. دسته چمدان را گرفتم و از دستشویی خارج شدم. سر به زیر داشتم مسیرم را به سمت همان فست فود کذایی طی می کردم که صدایی باعث شد سرم را بالا بگیرم و نگاهم را در نگاه سیاه نافذی بدوزم. – مشکل حل شد؟ این بار دیگر صدایش آشنا بود. مثل این که قرار بود هر دفعه متعجبم کند. اما این بار با قهوه نیامده بود سراغم، خوشبختانه! لبخند کج و کوله ای روی لبم آوردم و گفتم: – بله حل شد. دلیل نداشت با او تندی کنم!
کل کل کردن از سن و سال من گذشته بود. تا کسی پا روی دمم نمی گذاشت کاری به کارش نداشتم. همیشه ترجیح می دادم خط صافم را بگیرم و با آرامش بروم جلو. به قول معروف خانم باشم! نه با کسی درگیر بشوم و نه درگیری درست کنم. آن لحظه هم بدون این که بخواهم صبر کنم ببینم دیگر چه جمله ای برای عذر خواهی می خواهد تقدیمم کند راه افتادم سمت در که باز صدایش را شنیدم: – خانوم محترم، گویا اون موقع اومده بودین خرید کنین. من باعث شدم نظرتون عوض شه! خواهشاً برای این که بیشتر از این شرمنده تون نشم بگین چی می خواستین تا من براتون تهیه کنم.
برگشتم! چون قسمتی از دسته چمدانم در دستش اسیر شده بود. چه می گفت این مرد به ظاهر محترم؟ یک جریانی پیش آمده بود که تمام شده و رفته بود پی کارش! پالتوی نازنین من هم راهی گوشه چمدان شده بود. باز ابرویم بی اختیار بالا پرید، همین هم انگار باعث شد حساب کار دستش بیاید که سریع نگاه میخ شده در چشمانم را دزدید. سرش را زیر انداخت و گفت – بذارین یه جوری جبران کنم، بدجور عذاب وجدان دارم. دیگر داشت کم کم کلافه ام می کرد. چرا درک نمی کرد اتفاقی که افتاده حاصل بی احتیاطی هر دو نفرمان بوده؟ بیشتر از عذاب وجدان این طور به نظر می رسید.