همه کهزاد فخار رو میشناسند. پسری که هیچ دلی از دستش در امان نیست. اون شب، بیخبر از همه جا، فقط به خاطر رفاقت، پا به مهمونیای میذاره که یه جورایی با بقیه فرق داشت. توی شلوغیها، توجه به دختری جلب میشه و با چند کلام، رابطهای شکل میگیره که خیلی سریعتر از همیشه جلو میره. اما فردا صبح، حقیقتی روشن میشه که نفسش رو بند میاره: اون دختر یه افسر ارتش، سروانی با ماموریتی ویژه… و حالا کهزاد باید تاوان شب گذشته رو پس بده.
ابروشو بالا انداخت و با همون لحن تمسخرآمیز ادامه داد: _خب آخه، تا جایی که من دیدم …بعضیا وقتی هوش و حواسشون نیست، یه نفر پیدا میشه که خیلی عاشقانه، یه راه خاص برای به هوش آوردنشون امتحان کنه… یه لحظه طول کشید تا بفهمم منظورش چیه، ولی وقتی چشمم به کهزاد افتاد که اخماش تا سر حد ممکن درهم گره خورده بود، مغزم جرقه زد. _لعنتی …تو دیدی؟! شهریار آروم خندید و بی تفاوت شونه ای بالا انداخت. _خب، من فقط شاهد یه صحنه احساسی بودم. بقیه شو خودت حدس بزن. کهزاد یه قدم به طرفش برداشت، انگار که بخواد حسابش رو کف دستش بذاره.
ولی من سریع تر از اون واکنش نشون دادم. به خاطر درد توی شونه ام نمیتونستم زیاد حرکت کنم، اما حتی همون بالا بردن دستم هم کافی بود که هر دوشون متوقف بشن. حالا نه که خیلی بهش ربط داره! با حرص نگاهم رو دوختم به شهریار که هنوز همون پوزخند رو گوشه ی لبش داشت و گفتم. _تو از کی تا حالا کارآگاه عشق و عاشقی شدی، جناب جلاد نظامی؟! شهریار بدون اینکه ذرهای از رو بره، آرومتر از قبل گفت: _از وقتی که دیدم بعضیا توی حساسترین لحظات هم، دلشون نمیاد از روش های خاص خودشون بگذرن. کهزاد این بار نتونست خودش رو کنترل کنه.
مشت هاش رو محکم گره کرد و یک قدم دیگه جلو اومد، اما صدای سپهر که سعی میکرد اوضاع رو آروم کنه، فضا رو از اون حالت متشنج درآورد. _هی …بیخیال شهریار! اگه اینقدر از سکانس های عاشقانه خوشت میاد، برو توی سریالای درام بازی کن، به جای اینکه توی یه پرونده جنایی گیر بدی به این چیزا. نشاط که تا اون لحظه با هیجان سکوت کرده بود، بالاخره زد زیر خنده. مینا، طبق معمول، بی حوصله و کلافه فقط نگاهش رو بین همه مون میچرخوند. کهزاد اما هنوز هم نگاهش روی شهریار قفل بود. کاملا ًمشخص بود که عصبیه، ولی سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
لب هاش رو روی هم فشرد و فقط با صدای گرفته ای گفت: _بهتره از حدت جلوتر نری، اردبیلی. شهریار بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و این بار خطاب به من گفت: _خب، سرگرد سلیم، حالا که هوشیاری، بد نیست یه کم استراحت کنی. به هرحال، هنوز کلی ماجرا مونده که باید باهاشون سروکله بزنی. یه ابرو بالا انداختم و لبخند زدم. _تو نگران من نباش جناب جلاد، نگران خودت باش که یه روز یکی از همین زخم زبونات کار دستت نده. شهریار فقط خندید و سرش رو تکون داد، بعد هم با یه تعظیم نمایشی، عقب رفت. سپهر سری به نشونه ی تأسف تکون داد و رو به شهریار گفت: _بیا بریم.