از آنجایی که به دنیا بیام، اتفاقهایی افتاد که زندگیمون رو به رو گذاشتن. هیچکس فکرشو نمیکرد که عشق قدیمیِ یه نسل، بتونه تو نسل بعدی هم شعلهور بشه. اما انگار باید تاوانش رو پس بدیم… من و تو، باهم. نه چون کاری کردیم، فقط چون وارث دردهای ناتمامیم. من قوی نیستم، خیلی وقتا حس میکنم میشکنم. شما باید کنارم باشی، باید پشتم باشی، باید بهم تکیهگاه بدی. نذار این دنیا، این گذشته، ما رو از هم بگیره. بیا باهم تمومش کنیم… این زنجیره تلخ رو، این تکرار کینهها رو. چون تو برای منی… انگار همیشه میشناختمت. بمون کنارم، نذار این دردها مارو از هم بگیرن.
تقاص پس دادن حق من نبود. تو برای من خلق شده بودی تو عشق را به من آموختی و طوری مجنون وار من را لیلی می پنداشتی که من نیز لیلی ت شده بودم. اما ناگهان روزی به رازی پی بردم و بعد از آن به رازهای دیگر و این پایان و آغاز ماجرای ما بود. افسوس که همیشه زود دیر میشود. افسوس که اعتمادها زود در هم میشکنند. افسوس که دروغ ها همواره با ماست. اما این را بدان که من تا ابد لیلی ت باقی خواهم ماند. -بیا دخترم، بشین توی بغل بابا، نیازی نیست اینقدر حرص بخوری. تا وقتی من بالای سرت هستم از دست هیچکس حرص نخور عزیز دلم.
صورتش را سمت رضا چرخاند و ادامه داد: – مانکن منو اذیت نکن رضا. رضا با دلخوری مصنوعی گفت: – وقتی مدافعی مثل آقای سلطانی بزرگ داره نباید هم از من حساب ببره! با عشق بغل بابا پریدم و برای رضا شکلک درآوردم. رابطه من و رضا معمولا خیلی خوب و جور بود، ولی بعضی وقت ها هم مثل کارد و پنیر میشدیم. به قول مامان، هیچ چیزمان به آدمیزاد نرفته بود. مامان گفت: – صبحونه خوردی لوس بابا؟ میدانستم الان است که مورد توبیخ قرار بگیرم. برای همین هم سرم را در گردن بابا قایم کردم و گفتم: – نوچ. مامان با عصبانیت گفت: – رزا!
یعنی چی؟ اولًا این چه طرز جواب دادنه؟ خجالت نمیکشی از اون قدت؟ دوماً میدونی که چقدر روی مسئله صبحونه حساسم. بدو برو صبحونهت رو بخور و بیا تا یه خبر خوش بهت بدم. شنیدن خبر خوش، قند در دلم آب کرد. از بغل بابا که مردانه به لوس بازی های یکی یکدانه.اش لبخند میزد بیرون پریدم و شیرجه زدم در بغل مامان. مامان با عصبانیت گفت: – اَه این چه وضعیه؟ اصلا حالا که اینطور شد اجازه نمیدم امشب لباس ماکسی بپوشی. تو هنوز باید پستونک بذاری گوشه لپت. جیغ کشیدم و گفتم: – وااای! لباسم حاضر شده؟ مامان؟ جون من… جون من لباسم حاضر شده؟
همزمان تند تند مامان را میبوسیدم و حرف میزدم. مامان با ترشرویی من را از خودش جدا کرد و گفت: – اول صبحونه! اصلا میلم به صبحانه نمیکشید. به خصوص در آن لحظه که هیجان لباس جدیدم را هم داشتم. برای همین قیافهام را مظلوم کردم و گفتم: – مامان، جون من… اما مامان با سرسختی همیشگیاش پرید وسط حرفم و گفت: – همین که گفتم! با التماس به بابا نگاه کردم تا او پادرمیانی کند، ولی او هم شانه و ابرویش را با هم بالا انداخت. صبحانه در این خانه جزو وعده های حیاتی محسوب می شد. از روی پای مامان برخاستم و با حرص پای راستم را روی زمین کوبیدم و گفتم: – اَه… باشه.