رمان قرار قلب های ما از نصیبه رمضانی (رمان آنلاین)
  • نام: قرار قلب های ما
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: نصیبه رمضانی
ساره شبیه من و شما و خیلی هامون یه زندگی معمولی داره... یه دختر جوون که نتونسته وارد دانشگاه سراسری بشه و بعد دو سال انتظار داره آزاد درس می خونه‌‌‌ ....اونقدر معمولی که بچه چهارم خونه شونه.. داداش فرزینش نامزد داره و خواهرش سوده طی یک عملیات معمولی و اتفاقی، به فرماندهی مامان اکرم قراره نامزد کنه... داداش افشینش بعد چند سال دست دست کردن چند ماهی میشه رفته سربازی... باباش از سازنده‌ی آپارتمان های جون دار شهرشونه... البته یه درجه از معمولی اونطرفتر اشاره کنم که اغلب اقوام ساره یه جورایی مهم هستن.. مثلا یکی شون رئیس بانک فلانه تو مرکز استان... یکی دفترخونه داره... یکی رستوران معتبر.. یکی قاضی باوجدان و چند تایی هم پستای معمولی و از این صحبتا... حتی داداش فرزینش یه دفتر مهندسی و معماری داره و از اون داداشاست که بنا به مصلحت لو رفتن قصه... قراره تو قصه بگم چجور داداشیه... خلاصه تو این زندگیِ معمولی خانواده‌ی طریقت، مامان اکرمش یه روز پا میشه با دختر بزرگش سوده، میره عیادت یه قوم و خویش بسیار بسیار دور... از اون فامیلا که شاید پنج سال یه بار تو مراسم شیرینی خورانی.. ختمی چیزی آدم باهاشون یه سلام علیک داشته باشه... و همین خوش و بش معمولی باعث میشه مامان اکرم با مرضیه جون که اونم از عیادت کننده ها بود آشنا بشه..

🔥🔥🔥

❤️❤️#قرار_ قلب‌های_ ما…❤️❤️

✨✨یه خلاصه‌ی کوتاه از قصه…

🔥🔥ساره شبیه من و شما و خیلی هامون یه زندگی معمولی داره… یه دختر جوون که نتونسته وارد دانشگاه سراسری بشه و بعد دو سال انتظار داره آزاد درس می خونه‌‌‌ ….اونقدر معمولی که بچه چهارم خونه شونه.. داداش فرزینش نامزد داره و خواهرش سوده طی یک عملیات معمولی و اتفاقی، به فرماندهی مامان اکرم قراره نامزد کنه…

داداش افشینش بعد چند سال دست دست کردن چند ماهی میشه رفته سربازی… باباش از سازنده‌ی آپارتمان های جون دار شهرشونه… البته یه درجه از معمولی اونطرفتر اشاره کنم که اغلب اقوام ساره یه جورایی مهم هستن..

مثلا یکی شون رئیس بانک فلانه تو مرکز استان… یکی دفترخونه داره… یکی رستوران معتبر.. یکی قاضی باوجدان و چند تایی هم پستای معمولی و از این صحبتا… حتی داداش فرزینش یه دفتر مهندسی و معماری داره و از اون داداشاست که بنا به مصلحت لو رفتن قصه… قراره تو قصه بگم چجور داداشیه…

خلاصه تو این زندگیِ معمولی خانواده‌ی طریقت، مامان اکرمش یه روز پا میشه با دختر بزرگش سوده، میره عیادت یه قوم و خویش بسیار بسیار دور…
از اون فامیلا که شاید پنج سال یه بار تو مراسم شیرینی خورانی.. ختمی چیزی آدم باهاشون یه سلام علیک داشته باشه…
و همین خوش و بش معمولی باعث میشه مامان اکرم با مرضیه جون که اونم از عیادت کننده ها بود آشنا بشه..

_ وای چقدر شما چهره تون آشناست…
_مرضیه هستم…عروسی دختر خاله‌ افروز باهم حال و احوال کردیم…

_افروز؟.‌. یادم اومد…دور یه میز شام خوردیم…شمام موهاتون شرابی بود…درسته؟

_اِوا‌.. چه خوب یادتونه…البته بگما آرایشگرش ناشی بود.. حیف واسه پاتختی نبودین…وگرنه رنگشو عوض کردم…

_سعادت نداشتم خواهر…خاطرتون مونده باشه همون شب برگشتیم خونه مون…راهمون دور بود… شب بود.. اقا رستم چشماش شبا درست و حسابی جاده رو نمی بینه…بگذریم…خانواده خوبن؟
_شکر خدا..
_دخترتونن؟.. اونشب ندیدمش…

_سوده هست مرضیه جون…مسافت دور بود… بچم درس داشت…نشد بیاد…

_زنده باشن… چه قدرم خانم و با کمالاتن…

_لطف داری مرضیه جون…تازه فارغ التحصیل شده… بچم دنبال کار خوب چند وقتیه معطل مونده‌‌.

_اِوا.. بذار یه زنگ به معصوم بزنم‌…دستش تو این جور کارای خیره…خانوادگی دست به خیرشون حرف نداره…

_چقدر اسمش آشناست..

_از اقبال بلندت اونم قوم و خویشه‌‌‌ منتها یه مقدار رفت و آمدش حساب کتاب داره‌‌‌..

_عجب…
_اصلا شما اخر هفته پاشو با همین گل دختر منت بذارید…تشریف بیارید کلبه‌ی درویشی…دومادم ترفیع گرفته… نذر کرده بود سفره بندازه…معصوم خانمم میاد.. یه ندا بدی خودم سفارش میکنم..

و همین رفتار معمولی و عیادت معمولی باعث شد سوده، خواهر بزرگ ساره‌ی قصه‌ی ما هم بره سر کار… هم بره سراغ زندگی معمولی با یه بنده خدای شاخ و شمشاد…

حالا مامان اکرم داره با همون مرضیه جون بیشتر آشنا میشه که توطئه ‌ی جدیدی از نوع اِوا اینم دخترتونه… برای ساره رقم بخوره..

اونم ساره ای که درست روز اجرای توطئه ‌ی مادرانه یک اتفاق اونو تو دانشگاه عصبی و ناراحت کرده… که باعث میشه ساره از این معمولی بودن فاصله بگیره و پا تو یه روال دیگه ای بذاره.. و قصه‌ی ما دقیقا از اون روز شروع میشه‌…😎😎🥰🥰

دوست داشتین خوشحال میشم با قرار قلب‌ها منو همراهی کنید🤗🙏🥰

#_مقدمه
#قرارِ_قلب‌های_ما…

حتم دارم برای همه مون پیش اومده که گاهی با عقل‌مون تو دل ماجرا و اتفاق‌های مهم زندگی میریم. گاهی هم احساس‌مون جا پایِ عقل‌مون می‌ذاره‌.

در این مواقع خیلی اتفاق‌ها میفته که با تکیه به استدلال و عقل‌مون میریم تو دل زندگی…یا دل ماجرا و خطر و هیجان..

این وسط گاهی قلب‌مون هم کنار تصمیمات
عقلمون حضور داره. حتی پیش اومده هر جا که قلب احساس کنه داره خواسته‌ش نادیده گرفته میشه واسه نشون دادن اعتراضش، با سرعت می‌تپه و به عقلمون پیام میده تا متوجهش کنه…و باز برای ابراز وجود و نظرش تند می زنه… کند می زنه… تهدید می کنه و در نهایت عقل به تکاپو می افته و در صدد عاقلانه رفتار کردن تلاش میکنه تا اونو قانع کنه.

و باز پیش میاد که گاهی در این کش و قوس ها عقل پیروز میشه و قلب می‌شکنه… و یا ممکنه قلب پیروز شه و عقل از دستش سر به بیابون بذاره…

و امان از روزی که قلبِ من.. قلبِ شما و قلب ما شروع کنه به بی قراری…

قرارِ قلب های ما داستان همین جدال و تقلا ها و تلاش هاست..
که یکی از این مواقع زمانیه که قلب دل میبازه و عقل قصد داره در نکته سنج ترین روزهاش قلب رو تنها نذاره…و باز امان از زمانی که کسی به نام عشق از راه میرسه و میاد و ضربان قلبِ سرکش ادم رو دستش میگیره …

قرارِ قلب شما چطوره؟… کجا قرار میاره؟… با کی؟… کِی و چطور؟
با این پیش درآمد قرار قلب‌های ما می خواد بره تو دل تک تک ادم‌هایی که قراره افسار بی‌قراری های دلشونو دست‌شون بیگیرن… که یکی پیروزه و یکی …

و من قصد دارم در این داستان به قرار دلهایی بپردازم که ممکنه پیروز باشند…یا نتونن به خواسته‌ی دل‌شون برسند…‌‌امیدوارم با همراهی شما بتونم از پس این قصه و آدم ها و قلب ها بربیام.‌.

#پارت_1

《بنام خالق قلب‌ها که آرامش با یاد او، از زیباترین هدیه‌هاست.》

فصل اول: شروع ماجرا

(صحنه‌ی اول)

آفتاب از ساعتی پیش در حال مهیا شدن برای غروب یک روز بهاری بود که دربرقی ویلای بزرگ و محصور شده میان درختان تنومند و سرسبز باز شد. تا ماشین مشکی رنگ و شاسی بلندی چرخ‌هایش از روی شن ریزه های محوطه‌ی بزرگ عبور و در پارکینگ توقف کند.

راننده که مرد جوانی بود پیاده شد و همزمان صدای دخترک باغبان میان ان همه طراوت و سرسبزی بلند شد. داشت شعر می خواند. مرد باغبان برای مرد جوان از همان فاصله‌ی دور، دست تکان داد و طبق معمول قرار بود وقتی مرد مهمان داشت کسی سمت ساختمان سه طبقه‌ی ویلا پیدایش نشود.

مرد جوان برخلاف چهره‌ی جدی‌اش سر که چرخاند سمت پنجره‌های قدی، با لبخند از دیدن پرده‌ی کنار رفته کیف دستی و کت روی دستش را جابجا کرد و گوشه‌ی لبش از هیجانِ لحظات پیشِ رویش بالا رفت.
با گام‌های بلندی سمت ورودی ساختمان رفت و بدون توجه به هنرنمایی نسترن‌های پیچیده روی طاق‌های فلزی، سرعتش را برای رسیدن به استقبال زن زیاد کرد.

طولی نکشید که با بسته شدن در ورودی صدای خنده‌ی مستانه‌ای سکوت خانه را شکست و مجال به مرد تازه از راه رسیده نداد تا از در فاصله بگیرد.
زن یک پیراهن کوتاه و تن‌نما پوشیده بود و با لوندی برای مرد از انتظارش می‌گفت که با رها کردن کیف و کت دست‌هایش را برای به آغوش کشیدن زن باز گذاشته بود.
زن که لبخندش مثل همیشه اغوا کننده بود با نوک انگشت های مانیکور شده، رو به مرد ایستاد و موهایش را کنار زد. همزمان هم نگاه پر از شیطنتش را به مرد داد و خندید.

عطش مرد جوان با این رفتارش بیشتر شد و تا او را در آغوشش گرفت، عطر وجود زن با نفس‌های عمیقی که می‌کشید تشنه ترش کرد. مرد بوسه‌ای طولانی روی گونه‌ی برجسته و گل انداخته‌ی زن نشاند و حلقه‌ی دستش را تنگ کرد با مستی لب زد:

_یه دوش بگیرم… بیام سراغ خریدن این همه دلبری…

زن باز با عشوه خندید و لبش را همزمان روی ته ریش مرد نشاند و چیزی شبیه خیلی زود زمزمه کرد. و باز با همین جمله عطش مرد برای خریدن این همه لوندی و عشوه را بیشتر کرد.‌

پرده های سراسری سالن و اتاق ها در طبقه‌ی اول کشیده شده بودند تا کسی شاهد این دیدار دلچسب و پنهانی نباشد. زن که همچنان قصد جدا شدن از حصار دست‌های مرد را نداشت برای او از خوشحالیش بابت این دو روز فرصت طلایی گفت. مرد جوان مست تر از همیشه، با چشم‌های خمار دوباره زیبایی‌های زن را از بالا تا پایین رصد کنان دکمه‌های پیراهنش را باز کرد.

زن که تلاشش برای تشنه‌تر کردن مرد به سرانجام‌ دلخواهش رسید با نازی که روی رفتارش مشهود بود به کمکش امد و هر دکمه‌ای که باز می‌کرد بوسه‌ی مردِ جوان سهم انگشت‌های سفید و کشیده‌اش می شد.

همزمان که انها در حال لذت بردن از لحظه به لحظه‌ی حضورشان بودند صدای خنده‌ی دختر باغبان بهانه‌ای شد تا زن دوباره در آغوش مرد جوان جا بگیرد. کمرش در حصار دست‌های مرد بود که خواست در این دو روز، باغبان و بچه‌هایش را هم مرخص کند.. مرد بلافاصله قبول کرد و بوسه‌ی طولانی روی لب‌های سرخ زن کاشت.

عشوه‌های زن با هیکل تراشیده و بیرون ریخته‌اش اجازه نمی‌داد مرد دل بکند و برود دوشش را بگیرد که صدای ویبره‌ی گوشی از کیف رها شده‌ی مرد باعث شد بوسیدن زن را نصفه رها کرده و گوش تیز کند. انگشت‌هایش لای موهای نرم و خوشرنگ زن مکث کرد و با هیس کشداری پرسید:
_شنیدی؟
زن ناراضی از توجه مرد غر زد:
_ خوبه گفتم وقتی با منی هیچ خطی باز نباشه… مرد بلافاصله زن را رها کرد و سمت کیف و کت رها شده خیز برداشت..

_خط مخصوصه. نمی تونم آتو دست‌‌…

با دیدن اسم مخاطب، حرفش را برید و با هیس کشداری رو به زن تماس را وصل کرد. زن با لب‌هایی اویزان شده انگشت‌های ظریفش را دور بازوی مرد حلقه کرد و سرش را چسباند به سینه‌ی او که قلبش از هیجان و ترس می‌زد..

مرد داشت به مخاطبش با لحن صمیمانه‌ای می‌گفت چی شده عزیزم. اما با صدای غرش زنی که آن طرف گوشی بود از ترس و استرس پلک‌هایش با سرعت بیشتری روی هم نشستند‌‌.

زن با شنیدن هر کلام صمیمانه‌ی مرد بیشتر چهره در هم می‌کشید و وقتی مرد یک عزیزم از دهانش بیرون امد مشت زن روی سینه اش نشست.. مرد ابرو در هم کشید و گفت:

_قطع کن.. خودم با منشی تماس می گیرم… تو نگران نباش قربونت…اصلا نیاز نبود وقت تو رو با این تماس بگیره… می‌بوسمت…

تماس که قطع شد زن دوباره خودش را خواست در آغوش مرد رها کند که مرد با بی‌قراری شماره‌ای گرفت و بدون توجه به زن عقب رفت و به همان در ورودی تکیه زد.

#پارت_2

هوف و کوف مرد بعد از تماس، با دست کشیدن به موهایش باب میل زن نبود‌‌ که شاکی شد و سعی کرد خودش را دوباره به سینه‌ی تخت و بازوهای تنومند مرد برساند.

_خیلی بدی‌‌‌… تو چرا از من شبیه اون اجل بی وقت و موقع نمی ترسی؟

مرد بدون اینکه تمرکزی داشته باشد دستش را برای زن باز کرد و زن بی درنگ خودش را به او سپرد. مرد که دوباره انگشتهایش لای موهای زن در گردش بود شماره‌ی دیگری را گرفت.. چشمش بین صورت و لب‌های زن در گردش بود که
گفت:
_ از اون باید ترسید… ولی تو رو باید ذره ذره خورد و لذت برد.

زن خرناس خنده‌اش با بوسیده شدن لبهایش قطع شد و مرد با الوی مخاطبش اشاره کرد دور شود.

داشت با جدیت و ابروهای درهم می‌پرسید چه خبر شده که مخاطب یک ریز شروع کرد به توضیح دادن:

_ اقا…قربان…امروز از ظهر تمام سیستم شرکت هنگ کرده بود… تا اینکه نیم ساعت پیش یه پیام رو تمام مانیتورا نشست.

مرد خب گویان حرف مخاطبش را برید و با تندی پرسید:
_ مهندسای اونجا چه غلطی می کردن؟

مرد بلافاصله توضیح داد حتی مهندس‌ها نتوانسته‌اند ایراد کار را پیدا کنند… و در نهایت یک پیام در تمام صفحات مانیتورهای شرکت رسیده که از شما خواسته با این شماره تماس بگیرید.

_ پس واسه چی معطلی..؟
_ قربان نمی دونم چه خبره؟.. ولی گفته اگر خودتون تماس نگیرید به همسرتون پیام میدن و آدرس جایی که الان هستین رو ارسال می کنه..

مرد به سرعت صاف شد و یعنی چی گویان داد کشید:
_کدوم کره خری جرات کرده؟

صدای مخاطب از ترس و فریادش قطع شد:
_ بفرست ببینم چیه…

مرد با صورتی برافروخته از تهدیدی که شده بود بدون توجه به غرلندهای زن که تمام زیبایی های ظاهری را داشت در معرض چشم های حریص او می‌گذاشت، به شماره‌ی ارسالی با سرعت تماس گرفت.
اما با یک صدای گویا رو به رو شد که به او گفته بود وارد لینک در پیام رسان مورد نظر بشود و از آنجا پیگیر درخواستش شود.

مرد همچنان که داشت با خشم پیام رسان مورد نظر را باز می کرد غرید:
_بفهمم این بازی کثیف کار کی بوده…شلوارشو می‌کشم رو سرش…کی جرات کرده پا رو…دم… من… بذاره؟

زن از ترس دیگر اعتراضی نداشت که مرد وارد مراحل خواسته شده شد و از دیدن تصویر روی صفحه خشکش زد.

تصویر ارسالی یک ویدئوی چند ثانیه‌ای برای همین چند دقیقه‌ی پیش او با زن بود که داشت در میان بازوهایش او را می‌چلاند و عطرش را نفس می‌کشید.

مرد با ترس گوشی را پرت کرد و زن وقتی تصویر را دید جیغ کشید و با چشم‌های گشاد شده به تصویر ارسالی خیره شد.

مرد که تا چند دقیقه حتی جرات نمی‌کرد سرش را بچرخاند با ترسِ بیشتر نگاه به اطراف کرد و انگار که با خودش حرف بزند گفت:
_ دوربینای… اینجا ی‌..یه… ساله… از کار افتادن…

بعد گوشی را دستش گرفت و پیام بعدی که رسید را نگاه کرد. اینبار لوکیشن برایش ارسال شد که تا خواست بنویسد تو کی هستی یک استیکرِ می بینمت جناب مدیر عامل ارسال شد و پیام بعدی که گفته بود:

” همسرتون همین الان با طیاره وارد فرودگاه کیش شدند… نیم ساعت دیگه که رسیدند هتل می تونم چشمشون رو به آخرین تصویر همسرشون روشن کنم.. جناب مدیرعامل موفق و دوست داشتنی فردا تو این لوکیشن منتظر دیدن شما هستم.

مرد آب دهانش را به سختی بلعید و هر چه کرد نتوانست پیامی بنویسد. هر چند صفحه و پیام امکان پیام نوشتن را برای او مسدود کرده بود..

مرد جوان داد کشید تو کی هستی که زن با ترس سرش را تا صفحه کش داد و گفت:
_ د…د…دش…شمن… داری؟

مرد جوابی نداد و با انگشت لرزان لوکیشن را باز کرد..
آدرس یک کافه در خیابان شلوغ شهر بود.. دوباره که شماره‌ی منشی را می گرفت با داد و فریاد خواست برود ببیند این خراب شده کجاست که رد او را زده‌اند؟

مرد و منشی چشم چشم گویان قطع کردند و زن اینبار با رنگ و رویی پریده داشت دوربین را نگاه می کرد:

_ تو… که… گفتی… اینا رو… از کار انداختم…

مرد خیز برداشت سمت دوربین که خاموش بود و چراغ چشمک زنی که باید چشمک می زد وجود نداشت.

#پارت_3

صحنه‌ی دوم

سالن اجتماعات هتلی که در آن شهر بنام بود و گاهی برای همایش‌های پر زرق و برق در نظر گرفته می‌شد عصر ان روز بهاری، پر بود از مهمان‌های خاص و دعوت شده.
دعوت شده ها از اعضای شرکت‌های معتبری بودند که برای این همایشِ مهم از شهرهای مختلف و پایتخت آمده بودند.
همه دور میزهای گردی که پر از انواع نوشیدنی های دلچسب و وسیله های پذیرایی بود، نشسته بودند و حین لذت بردن از این همه دست و دلبازی میزبان مشتاق شنیدن سخنرانی و میزبان این مجموعه بودند.
قرار بود بعد از پایان سخنرانی دومین دفترِ شرکت معتبر افتتاح شود که چشم ها با ورود زنی به سمت او کشیده شد.
زن جوان با ابهت و غروری که در صورتش فریاد می زد، برای تک تک مهمان‌ها سر تکان داد و خیر مقدم گویان سمت جایگاهش رفت تا به وقتش برای سخنرانی دعوت شود.
با ورود زن که نگاه همه را سمتش کشانده بود مجری خوش‌پوش و خوش‌صدایی اعلام کرد بعد از دیدن کلیپ تخصصی و مربوط به مجموعه، شما را دعوت می کنم به شروع سخنرانی خانم مهندس..

اما چند دقیقه‌ی بعد که خانم مهندس منتظر بود و روی مانیتورها داشت تیزر‌‌های مربوط به موفقیت های مجموعه پخش می‌شد، یک لحظه فیلم قطع شد و با صدای آژیر بلند و گوش خراشی توجه همه جلب صدا شد.
مهمانها از شوک، توجه شان بدون پلک زدن سمت تصویر جلب شد… همزمان که صدای اژیر خطر گوشخراش‌تر می شد علامت خطر… خطری که پشت بند اژیر تکرار می شد باعث شد تا تیم مدیریت سالن به تقلا بیفتند..کسی از این توقف ناگهانی فیلم مطلع نبود که همه اینبار در صفحه‌ی بزرگ مانیتور از دیدن تصویر زنی که بی حجاب بود و داشت با شرکت رقیب در یک گپ و گفت دوستانه می خندید بیشتر شوکه شدند.
با این تصاویرِ واضح رنگ از روی خانم مدیر پرید و به سرعت از روی صندلی برخاست.

همهمه در سالن اینبار به خاطر تعجبی بود که با چند دقیقه تلاش مسؤل کلیپها، نه تنها تصویر و صدای آژیر قطع نشد… بلکه تصاویر دیگری از خانم مهندس با شرکت رقیب در مکان‌های دیگر در معرض نمایش قرار گرفت.
زن اینبار با سرعت خودش را به محل تقلای مسؤل پشتیبانی رساند و داد زد:
_ یکی بزنه اون برقو قطع کنه…

با همین دستور و فرمان، برق کل سالن قطع شد و تاریکی تمام ان همه جلال و شکوه چند دقیقه‌ی قبل را فرا گرفت.

زنی در میان آن همه تاریکی جیغ زد که او به تاریکی فوبیا دارد و مردی با صدای بلندتری معترض شد:
_ این چه وضعشه؟

کسی آن لحظه نمی دانست چه کند که خانم مهندس با دست و پایی لرزان نزدیک به سقوط بود ولی گوشی به دست قبل گرفتن تماسی گفت:
_ برید ….مهمونا رو هدایت کنید محوطه…

دو نفر چشم گویان رفتند و صورت زن میان نور چراغ قوه هر لحظه در حال رنگ باختن بود که بعد از نیم ساعت با آبروریزی واضح، با پیامی رو به رو شد.

از او خواسته بودند برای پررنگ نشدن باقی توطئه‌هایش به این لوکیشن مراجعه بفرماید.
حتی تاکید کرده بودند در صورت خطایی مبنی بر بی خیالی و بی توجهی، منتظر رو شدن باقی دست پلیدش باشد.

زن که دید نه امکان تماس دارد نه پیام دادن با فریاد به سر هر که دورش بود گفت:

_ پس این همه مهندس چه غلطی می کنن؟ یکی ببینه این کیه داره می تازونه؟

اما نه تنها از مهندس های پشتیبانی کاری برنیامد بلکه با مقاومت زن جوان اینبار برایش پیامی که آمد زن را مجبور به تسلیم کرد.

اینبار پیام مربوط به تاریخ آخرین تصادفی بود که زن انجام داده بود و با یک گوشه از تصویر تصادف زن جوان زبان به دهان گرفت و دیگر داد نکشید. فریاد نزد. فقط به مدیر داخلی سالن گفت برود یکجورایی این گند و خرابکاری را توجیه کند تا به وقتش دست و پای این متجاوز به حریم او را از هستی ساقط کند.

زن جوان در حالی که رنگ و رویش پریده بود داشت به این جریان به دید یک توطئه و باجگیری نگاه می کرد و همزمان می شنید که مدیر سالن دارد عذرخواهی می‌کند و دلیل این اتفاق ها را گردن همه چیز انداخت الا گفتن حقیقت..
.

در صورت تمایل به ادامه پارت گذاری، اگر تعداد نظرات به 10 نفر رسید ادامه خواهیم داد. از مورخ: 18 فروردین به مدت 10 روز فرصت دارید. پس کامنت بزارید اگر علاقه مندید

اطلاعات رمان
  • نام: قرار قلب های ما
  • ژانر: عاشقانه
  • نویسنده: نصیبه رمضانی
  • ویراستار: رمان کلوب
  • منبع تایپ: romanclub.ir
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=6088
لینک کوتاه:
برچسب ها
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.