داستان زندگی دختری که به زور پدرش به خاطر پول، مسیر ازدواج اجباری را میپیماید، از زبان یک روایتگر بیان میشود. اما در شب عروسی، قلبِ شورانگیزش علیه سرنوشت نوشته شده شوریده میشود و از مراسم فرار میکند. در همین هنگام، سرنوشت به طرز غیرمنتظرهای او را به استاد دانشگاهش میرساند؛ برخوردی که شروع فصلی نو از عشق و ماجراجویی در زندگیاش را رقم میزند.
به گوشیم نگاه کردم تا شاید زنگ بزنه اما زهی خیال باطل… بدون اینکه برم تو اتاقم همون جا دراز کشیدم.هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که کسی به در آپارتمان کوبید وحشت زده نشستم… خدایا من تک و تنها اینجا…. بلند شدم وبه سمت در رفتم از چشمی نگاهی به بیرون انداختم و با دیدن پسر طبقه پایینمون حدودی خیالم راحت شد. مادر پدرشو میشناختم خودش رو هم دو سه باری دیده بودم اما چی میخواست این وقت شب؟ در و باز کردم… لبخندی زد که گفتم _سلام بفرمایید. به جای جواب دادن نگاهی از فرق سر تا نوک پام انداخت.
پشت در قائم شدم و با اخمای در هم گفتم _امرتون چیه؟ دستش رو روی در گذاشت و با لحن بدی گفت _تنها بودم،تو هم که تنهایی گفتم یه حالی با هم بکنیم. رنگ از رخم پرید و خواستم در و ببندم که پاش و لای در گذاشت و گفت _نبند در و عروسک کاریت ندارم فقط حرف میزنیم دو تامون از تنهایی در میایم. محکم در و فشار دادم و گفتم _گمشو عوضی چه فکری راجع به من کردی من شوهر دارم اگه بفهمه پوست سرت و میکنه. درو هل داد. به عقب پرت شدم اومد تو و با لبخند چندشی گفت _کدوم شوهری زن عروسکش و تنها ول میکنه و بره یک قدم به عقب رفتم که جلو اومد… در و بست.
با ترس گفتم _ببین قسم میخورم از کارت پشیمون میشی هم داداشم هم شوهرم به حال خودت نمیذارنت دستت بهم بخوره بیچارت میکنن. با لبخند نزدیک شد و بی هوا کمرم و گرفت خواست صورتش و جلو بیاره که ضربه ی محکمی بین پاش زدم. آخی گفت و با صورتی کبود خم شد. به گوشیم چنگ زدم جلوی در بود برای همین اگه میخواستم برم بیرون ممکن بود جلومو بگیره. پریدم توی اتاقم و در و بستم قفلش کردم و وحشت زده شماره ی مهرداد رو گرفتم. به در کوبید و با خشم گفت _دختره ی وحشی من کاریت نداشتم خودت تنت میخاره بوق خورد و جواب نداد…
از ترس رسما میلرزیدم یادم اومد که مهرداد و ترانه طبق یه عادت هر شب موبایلشون رو روی بی صدا میذاشتن. تا آخرین بوق منتظر موندم اما جواب نداد… خدایا غلط کردم خواستم تنهایی زندگی کنم میرم میچسبم به مهرداد یا اصلا یه خونه ی بزرگ میگیرم با کلی نگهبان ولی قربون کرمت این بار نجاتم بده. ضربه ی محکمی به در زد که از ترس عقب رفتم و خودم رو گوشه ی اتاق پنهون کردم. موبایلم و بالا آوردم و خواستم به پلیس زنگ بزنم که چشمم به شماره ی آرمین افتاد و گرفتمش… پسره داشت به در میکوبید تا بازش کنه. هر چه قدر بوق میخورد جواب نمیداد دیگه داشتم ناامید میشدم که تماس وصل شد.