هانا، دختر مهربون و سر به زیریه که همیشه تو چارچوبای خونوادهاش زندگی کرده. با وجود پاکدامن بودن، یه روحیهی بازیگوش و کنجکاو داره که گاهی خودش هم ازش تعجب میکنه. یه شب که تشنه از خواب میپره و توی خونه میچرخه، اتفاقی با یه مرد ناشناس روبهرو میشه—یه مرد خوشتیپ، ساکت، با نگاهی که انگار تا ته ذهنش رو میخونه. اون برخورد کوتاه، اتفاقی رو توی دل هانا روشن میکنه که نمیتونه نادیدهش بگیره. اما شوک اصلی فردا صبحه: اون مرد حالا مهمون خونهشونه و به عنوان رانندهی شخصی هانا قراره کنارش باشه. از همون لحظه، رابطهای بینشون شکل میگیره که مرز بین واقعیت و خیال، عشق و شهوت، اعتماد و خطر رو محو میکنه…
پیاده شدیم. گل و شیرینی رو دستش گرفته بود. سوار اسانسور شدیم. کیفم رو از دست راست به دست چپم زدم: -بنظرت گل رو من بگیرم؟! لبخندی زد و به سمتم گرفتش: -بگیر! گل رو تو دستم گرفتم: -این طوری بهتره! اضطرابم کمتر میشه… آسانسور ایستاد. زنگ رو زدیم. به هیراد نگاه کردم. لبخند زد و منم با لبخند جوابشو دادم. در باز شد. دختری هم سن و سال من در رو باز کرد. با اینکه رنگ موهاش تیره تر بود ولی بی شک شبیه همون دختری که اون موقع تو کافه همراه هیراد بود. همین اکتشافم باعث نشستن لبخند پت و پهنی رو لبام شد.
دختره با لبخند گفت: -خوش اومدی عزیزم… بفرمایید داخل… داخل رفتم. دستش رو پشت کمرم گذاشت و همونطور که من رو به جلو هدایت کرد: -خوشحالم می بینمت هاناجان من هلیام… لبخندی بهش زدم: -منم همین طور لطف داری عزیزم… هیراد همونطور که پشت سرمون در رو می بست گفت: -منم آدمما! هلیا خندید و بی اونکه سرشو به عقب بچرخونه گفت: درجریانم خونه ی خواهرش زیاد بزرگ نبود ولی خب لوکس و مرتب به نظر می رسید. هال و پذیرایی یه جا تعبیه شده بود. وارد پذیرایی شدیم همون زنی که تو فرودگاه بود رو دیدم. مادر هیراد!
یه پیرهن تا روی زانو سفید با یقه کار شده همراه صندلای گورخری و جواهرات گرون بهاش اون رو یه زن شیک پوش جلوه میداد. سلام کرد که جوابش رو دادم. جلو اومد و گل رو ازم گرفت: -وای چرا زحمت کشیدی هانا جان! دستت درد نکنه. -قابلتونو نداره! خوشتون اومد؟ هلیا کمی ازم فاصله گرفت: -اوه مامان عاشق نرگسه! مامان هیراد دم عمیقی گرفت: -اوه بوش عالیه… هلیا گفت: -مامان تا من گلدون بیارم برای گل هانا رو راهنمایی کن بشینه مهمون رو سر پا نگه ندار! مامان هیراد خندید: -بیا بشین عزیزم… هیراد با تخسی گفت: -رو اون مبل دو نفره بشین تا منم بیام کنارت!
گونه هام رنگ گرفت و مامانش جواب داد: -بله! فهمیدیم مال شماست! هیراد با خنده رفت سمت اشپزخونه. می تونستم از پشت کانتر ببینمش روی راحتی ها نشستیم. عکس هلیا همراه مردی روی میز خاطره توجهم رو جلب کرد. رو کردم به مادر هیراد و واسه اینکه از همین شروع جو سردی نداشته باشیم گفتم: -هلیا جان ازدواج کردن؟ سرشو تکون داد: -آره دخترم خیلی عجول بود! دو سالی میشه ازدواج کرده! تازه حامله ام هست! ابروهام بالا پرید و با هیجان گفتم: -عه! به سلامتی! اصلا از ظاهرش متوجه نشدم! -خب آخه دوماهه اس عزیزم!