تنها گاهی آدم را میکِشد بیرون از دستهای آدمهای معمولی. وقتی فقط در ذهنت تنها باشی، بدتر است وقتی واقعاً هیچکس دورت نیست. آن وقتها یا خودت را ول میکنی و ته خط مینشینی، یا محکم بلند میشی، دستبهزانو، و به دنیا میکنی که هنوز ایستاده است. همه چی داره به اون عینکی که باهاش دنیا رو نگاه میکنه. پونه؟ زندگی برای پونه که بازی و لطافت نبود. میدون جنگ بود، ستیز بود. یه دختر تنها، که میخواست راهش رو خودش بره… اگه یونس دست از سرش برمیداشت.
حالم جا میآید، آنقدر که شال و کلاه کنم برای خرید نان تازه، جلوی نگاه کنجکاو مردم و دو بستهٔ بزرگ الویه به قیمتی که حقش نیست، اما بهتر از نان و چای شیرین شکم بچه ها را میگیرد، شاید بماند و برای مدرسه هم ببرند. _ شاشو شدی… صدای بتول است که میآید، وقتی در را باز میکنم و مخاطبش کسی جز شاهو نمیتواند باشد. _ فک کردم دسشوییام، نگی به پونه… دم در اتاق غافلگیرش میکنم، چشمانش درشت میشود و به تشک خیس چشم میدوزد از خجالت. _ ش*ا*ش کردنت به یهورم، توله سگ، دیگه چیا رو به پونه نباید بگید؟ یکی آرام پس گردنش میزنم، اما میدانم نباید سخت بگیرم.
_ توام نبودی هی ج*ی*ش کرده… رقیه کیف مدرسه اش را جمع میکند، مرتضی با سری خیس همراه با بهنام میآید، حمام سر صبح یعنی قرار است دماغ آویزان چند روزی بگذرانند اگر سرما بخورند. _ آخه گوساله، چندبار بگم صبحی نچپ تو حموم؟ برین سر بخاری کله هاتونو خشک کنین. _ چرا رفتی نونوایی؟ خودم مگه نیستم؟ با اخم نان ها را از دستم میگیرد. بتول سراغ برادرش رفته. _ شاهو، رخت خوابتو بنداز رو نرده. با همه تونم، نبینم کسی بهش بگه ش*ا*شو… همه تون این ع*ن بازیا رو داشتین. به آن جمع خوابآلود و کمسن نگاه میکنم که هرکسی کاری به دست میگیرد؛ مرتضی رختخواب شاهو را بیرون میبرد
بتول به تمیزکردن صورت و لباس بچه ها میرسد، رقیه سفره را میاندازد و… من در سن تمام آنها بودهام، از بهنام کوچک تا مرتضی و در همهٔ این سال ها یونس تنها کسی بود که داشتم. _ موهامو میبافی؟ رقیه برس به دست روبه رویم میایستد، روی میز کوچک اتاق نشسته ام. موهای خرمایی بلندش هر روز قشنگتر میشود، مثل خودش. _ کش سرتو بیار… بتول، توام بیا ببافم برات. موهای رقیه را برس میکشم، وقتی آمد پیش من سرش پر از شپش بود. نزدیک تعمیرگاه یک پارک کوچک هست، ماه ها بود که میدیدم با یک ترازو میآید و مینشیند، نحیف بود، کشیکش را که کشیدم، دیدم زنی هر روز او را میآورد.
، قبلاز رفتن چندتا توی سرش میزد، فهمیدم پدر و مادر ندارد و عمه اش هر روز تا آخرشب بچه را آنجا میگذارد، بی آب و غذا و فقط ترحم مردم باعث میشد بچه از گرسنگی نمیرد. _ موهاتو گرد میبندم، یهوقت کسی نکشتش، خب؟ اومدی خونه بازش کن هوا بخوره. روی سرش را میبوسم و باز استخوان های صورتم گز گز میکند. دوستش دارم، عمه از خدایش بود به من بسپاردش، فقط وقت ثبت نام مدرسه پولی گرفت و آمد، بعداز آن رضایت نوشت که کل کارهای بچه با من باشد. _ پونه! سر زانوی شلوارم یکم سوراخ شده، میدوزی؟ دیروز حنانه هولم داد… گوش هایم تیز میشود.