رُهام، مردی با چهرهای افسونگر و قلبی سنگی، هیچچیز برایش دستنیافتنی نیست. هر چه را بخواهد، به چنگ میآورد—حتی اگر ممنوعه باشد، حتی اگر گناه باشد! اما اینبار، بازی خطرناکتری را آغاز کرده؛ وقتی دل به دختری میبازد که به نامزدِ صمیمیترین دوستش تعلق دارد. وسوسهای که آرامش را از او میرباید، مرزهای رفاقت و خیانت را درهم میشکند. او برای رسیدن به این دختر ممنوعه، از هیچ چیز دریغ نمیکند… تا شبی که سرنوشت، گرهی غیرقابلبازگشت در زندگیشان میزند.
در حینی که صندلی را عقب میکشد، میگوید تو چرا زحمت کشیدی؟؟ بیدارم میکردی برات صبحونه آماده میکردم و دست خودش نیست که صدایش گرفته است. این یکی به خاطر گلوی خراشیده اش است. رهام نگاهش را عمیق به دخترک میدهد. حالِ رُز صورتی عجیب است. مثل حال خودش… دوست داشتم بیشتر بخوابی.. زیر لب میگوید: ممنون.. روی صندلی مینشیند. اما همین که پایش به صندلی میرسد، پوستش میسوزد و ناخواسته صورتش جمع میشود آخ.. رهام نگاهی به پایش میکند و نگاهی به صورتِ اویی که در هم میشود، اما می خواهد بی اهمیت باشد و دردش را به روی خود نیاورد.
درچه حاله؟؟ رز نگاه گذرایی به او میکند و..با اینکه پوستش میسوزد اما مصرانه روی صندلی می ماند چی؟ جای ترکه ها.. همین یک کلمه باعث میشود که قلب رز تیر بکشد. اما آرام میگوید: خوبه.. و بعد در سکوت قهوه اش را مزه میکند. بغض دارد..نمیداند اهمیتی ندارد لااقل این لحظه آرام است و همین برایش کافی .ست شاید سهمش بیشتر از این نیست و باید به همین قانع باشد. رهام تکیه میدهد و فقط نگاهش میکند. رز زیر نگاه خیره و متفکر او لقمه ای نان و پنیر برای خود میگیرد و در سکوت میخورد رهام هم چیزی نمی گوید تا رز صبحانه اش را بخورد.
دختری که از دیروز گرسنه است. لقمه ی دوم را که میخورد قهوه اش را سر میکشد و بلند میشود. اگه چیزی نمیخوری میزو جمع کنم. رهام کوتاه میگوید نه رز بدون اینکه نگاهش کند شروع به جمع کردن میز میکند. اما هنوز فنجان رهام را برنداشته که رهام دستش را میگیرد نگاهِ رُز با قلب زخمی روی دست های قفل شده شان می ماند. حرفی نمیزند. مانع نمیشود.. فقط منتظر میشود تا رهام حرفش را بزند. رهام دستش را میفشارد بذارش رو میز.. رز فنجان را روی میز میگذارد. رهام بلند میشود و دستش را میکشد بیا..
رز در حالیکه کنارش قدم برمیدارد، میگوید اگه کارت باهام طول میکشه بذار اول میزو جمع کنم… رهام میان حرفش میگوید بعدا جمع میکنی.. رز دیگر حرفی نمیزند رهام به سمت اتاق نشیمن میرود. او را به سمتِ مبل راحتی سه نفره میکشد و میگوید: دراز بکش.. رز نگاهش را تا چشم های او بالا میکشد. آبی های رهام.. حال عجیبی دارند انگار دیگر آرام نیستند. مثل اخمش.. مثل رنگ نگاهش.. چرا؟ رهام به جای جواب او را مجبور میکند که یک وری روی مبل دراز بکشد رز حالا فکر میکند..کمی خجالت میکشد. دیروز و دیشب به یادش می آید..که تا صبح توی بغل او کاملا برهنه بود. بگو کارت..چیه..