برای جهنم خصوصی:
میدونی نگه داشتن راز چقدر سخته؟
خیلی!
اینکه نمیتونی حرف بزنی، اینکه میدونی ولی سکوت میکنی. اینکه هیچ حرفی نمیزنی، اینکه هزار بار میشکنی اما خودت، خودت رو ترمیم میکنی.
من سوختم، من برای زندگی کردن سوختم. من اومدم بسوزونم، تموم وجودم پر از آتیش شده، حالا اومدم بسوزونم…
همینقدر آزار دهنده…
وقتی رازی رو نگه میداری داری تو جهنم زندگی میکنی؛
جهنم خصوصی!
فصل اول
نگاه یخ زدهام بین قبرستان میچرخید، صدای روضه مداح گوشم را پر کرده بود. گاهی صدای جیغ میآمد، گاهی صدای شیون بلند میشد، گاهی ناله! فقط نگاهشان میکردم، پای رفتن نداشتم؛ اما برای ماندن هزار دلیل در سرم چرخ میخورد.
نفسم را بیرون دادم، خسته بودم، قدر هشت سال خسته بودم. قدر روزها و شبهایی که شکنجه شده بودم احساس خستگی میکردم.
دستم دور فرمان چفت شده بود، نگاهی به ناخنهایم کردم، انگار وقتی برای ترمیم رفته بودم خدا به دلم انداخته بود قرمزشان کنم. آمده بودم بسوزانم، با هر روشی که ممکن بود، به هر راهی که میشد. با رنگ ناخن، با لباسهایی که اصلا مناسب مراسم خاکسپاری نبود!
سرتاپا مشکی تن کرده بودم؛ اما رژم توی چشم میزد، ناخنهای قرمزم توی چشم میزد، ماشین قرمزم توی چشم میزد. به جهنم که ممکن سر بیخ گوش هم ببرند و پشت سرم حرف بزنند، مگر وقتی نابودم میکردند درموردم حرفی میزدند؟ مگر وقتی که همه چیز را انکار میکردند در موردم حرف میزدند؟
اصلا!
همهشان لال شده بودند، از بزرگ تا کوچکشان. همهشان مرا انکار میکردند، همهچیز مرا گرفتند، حالا میخواستم نابودشان کنم. تکیهام را به صندلی ماشین دادم، نگاهم از قطعهای که مراسم برگزار میشد تا کمی دورتر رفت.
دیدمش، حسابی پیر شده بود. واقعا عمر نوح داشت، قصد نداشت بمیرد. همه را یکبهیک زیر خاک کرده بود؛ اما خودش با آن رذالتش، دودستی به این دنیا چسبیده بود و رهایش نمیکرد.
با صدای مداح بغضم گرفت، چنان از ته دل میخواند که دستی مرا میکشید و میبرد به روزی که خودم به این غم دچار شدم. به روزی که بیکسی و تنهایی یکجا آمد و مرا از عرش به فرش رساند. من سنی نداشتم، خام بودم، تنها بودم، آن آدمها ویرانم کردند!
از ماشین پیاده شدم، باران نمنم میبارید و فضای قبرستان را دلگیرتر کرده بود. دستهگل را از روی صندلی عقب برداشتم و ریموت ماشین را زدم، به آرامی راهم را سمت قطعهای که مراسم در آن اجرا میشد کج کردم.
دستهگل توی دستم خودنمایی میکرد، با وسواس انتخابش کرده بودم، میخواستم توی چشم باشد، از آنهایی که اصلا یادت نمیرود و ناخواسته میروی ببینی چه کسی چنین سلیقهای به خرج داده است.
صدای جیغی بلند شد، صاحبش را خوب میشناختم. یکزمان یک روح بودیم در دو بدن، یکزمان بدون اینکه ساعتها برای هم حرف بزنیم خوابمان نمیبرد. لحظهای مکث کردم، صدای جیغ دیوانهام میکرد، از قدیم همینطور بودم. دروغ نیست بگویم لحظهای تردید کردم، برای رفتن، برای اینکه خودم را نشانشان بدهم.
لحظهای ایستادم و از خودم پرسیدم:
«الان وقتشه؟!»
چیزی در وجودم میگفت، همین حالا، الان بهترین زمان است. مگر در همین حال نبودی و نابودت نکردند؟ مگر زندگیات را روی یک سرانگشت نچرخاندند؟ الان وقتش است!
دوباره راه افتادم، مداح میکروفونش را کنار گذاشت، یک ترانه را از اسپیکر بزرگی که همراه داشت پخش کرد و خودش روی یکی از صندلیها نشست. صدای ترانه گوشم را پر کرد، از آن ترانههای جگر سوز بود.
« سلام ای غروب غریبانهی دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظههای جدایی خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای قصهی عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق خداحافظ ای عطر شعر شبانه»
وقتی رسیدم که ترانه به نقطه اوج خودش رسیده بود، جایی که صدای هقهقها میان صدای خواننده گم میشد. جایی که خواننده میخواند و جگرت را میسوزاند و تو باید فقط زار میزدی.
باید ناله میکردی، باید میفهمیدی دیگر نابود شده ای، حالا من آمده بودم ویرانیشان را ببینم، آمده بودم بسوزانم، از دم، بزرگ و کوچک!
« خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بردل نشسته
تو تنها نمیمانی ای مانده بی من تو را میسپارم به دلهای خسته
تو را میسپارم به مینای مهتاب تو را میسپارم به دامان دریا
اگر شبنشینم اگر شب شکسته تو را میسپارم به رویای فردا»
دیگر کسی نمیتوانست فرگل را آرام کند، یک زن میانسال بغلش کرده بود و او در آغوش آن زن جیغ میکشید. نگاهم چرخید، چند نفر فرهنگ را گوشهای کشیده بودند و سعی میکردند آرامش کنند.
کمی آن طرفتر اویس نشسته بود، قسم میخورم پیر شده بود، صورتش انگار قدر ده سال شکسته شده بود. مثل همیشه شیکوپیک نبود، اتوی شلوارش هندوانه قاچ نمیکرد، پیراهنش صاف نبود.
تمام لباسهایش خاکی و کثیف بود. موهایش بهم ریخته و ظاهرش درماندگیاش را فریاد میزد. نیشخندی زدم، چقدر قشنگ نابود شده بود، دلم خنک میشد وقتی اینطوری میدیدمش. مگر وقتی من زار زدم نازم خریدار داشت؟
نگاهم از اویس تا آن کفتار پیر رفت، عصایش را دست گرفته و به عنوان یکی از صاحبین عزا نشسته بود و در ظاهر سوگواری میکرد؛ اما میدانستم این اصل ماجرا نیست.
قطعا داشت سهم یادگار را حساب میکرد. قطعا داشت برای همسر یادگار توی ذهنش فاکتور حاضر میکرد. میشناختمش، پول همه چیزش بود!
روی یکی از صندلیها نشستم، دستهگل را کمی قبلتر کنار بقیه گذاشتم و دیدم تبسم مقابلش رفت و دنبال کارت گشت. عادتشان را خوب بلد بودم، میرفت تا ببیند چه کسی گل فرستاده است و بعدها برایش جبران کنند. گل من بینامو نشان بود، حالا حالاها باید دنبال صاحبش میگشتند.
عینک آفتابی داشتم، قطعا نسبت به هشت سال پیش خیلی تغییر کرده بودم؛ اما باز میخواستم راحت مرا نشناسند.
داشتم از این بازی لذت میبردم.
صدای نعره فرهنگ بلند شد، با درماندگی مادرش را صدا میکرد. مادری که دیگر زیر خروارها خاک جا گرفته بود، مادری که دیگر نبود تا به سینهاش بکوبد و بگوید:
-فرهنگ جون منه!
نبود تا ببیند فرهنگش چطور بیتابی میکرد، نبود تا فرگلش را بغل بگیرد. دردانههایش زجر میکشیدند و یادگار دیگر نبود! صدای یلدا را شنیدم، توی آغوش همسرش زاری میکرد، نیاز و ارمغان سعی میکردند مادرشان را دلداری بدهند؛ اما نمیشد. حالا که از دور نشسته و نگاهشان میکردم تازه داشتم میفهمیدم در عین بیکسی چه فامیل شلوغی دارم.
شوهر نیاز را میشناختم، وقتی با آن آب و تاب در اینستاگرام عکس ازدواجش را پست کرد صورتش را دیدم. وقتهایی که بساط شبهای تنهاییام شخم زدن صفحات مجازی این خانواده با صفحه یک شخص دیگر بود.
میدانستم اگر بدانند من رصدشان میکنم مرا باز هم از صفحات مجازی که هیچ، از زندگیشان محو میکنند.
مداح بعد از اینکه ترانه بارها و بارها پخش شد از همه برای حضورشان و تسلی دادنشان تشکر کرد و نشانی رستورانی که قرار بود میزبان این جمعیت باشد را با صدای بلندی خواند. بلد بودم، خودم ترتیب این مراسم را داده بودم، خودم هزینه ناهار دویست نفر را علی الحساب حساب کردم و گفته بودم تا صد نفر دیگر هم امکان دارد بیشتر شود و باید آمادگی داشته باشند.
این ریختوپاشها را خودم ترتیب داده بودم، آن دستهگل بزرگی که روبروی قبر گذاشته بودند و رویش نوشته بود:
«از طرف همسرت»
این را هم خودم سفارش دادم! من برای عمه یادگارم سنگ تمام گذاشته بودم.
***
جلوی در خانه پارک کردم، اصلا دلم نمیخواست به این خانه بیایم. پاهایم یاری نمیکرد، من بدترین شب زندگیام را در این خانه گذرانده بودم.
من در این خانه یکشبه بزرگ شدم، یکشبه نابود شدم و حالا آمده بودم به سوگواری چه چیزی یا چهکسی بنشینم؟ یادگار؟ بکارت از دست رفته؟ آبرویم؟ یا خانوادهای که دیگر نداشتمشان؟
از ماشین پیاده شدم، جلوی در شلوغ بود. پسرعموهایم شقورق ایستاده بودند و خوشآمد میگفتند. نگاهم روی تاجگلهایی که دنبال هم قطار شده بودند چرخید. با قدم هایی شمرده از ماشین دور شدم و ریموت را زدم.
از پلههای منتهی به در ورودی بالا رفتم، مقابل پیروز و پیام که رسیدم عینکم را برداشتم.
نگاهی به صورتشان کردم، نگاه پیام روی صورتم ثابت شد. نفسم را بیرون دادم و با لحن آرامی گفتم:
-تسلیت میگم آقا پیام!
پیام مات شد، نگاه پیروز از کسی که از کنارش رد شد کنده شد و به من رسید. او هم از دیدنم جا خورد، دروغ نیست بگویم همانلحظه ذوق کردم. اینکه میدیدم مات میشوند را دوست داشتم.
سرم را کمی کج کردم، مثلا میخواستم خودم را ناراحت نشان بدهم، اما در واقعیت اصلا برایم مهم نبود.
پیروز به سختی دهان باز کرد و با زبانی که توی دهانش سنگین شده بود گفت:
-و…ویـ…وینا؟
نیشخندی زدم، پیام با صدای خفهای پرسید:
-اینجا چیکار میکنی؟
بیتفاوت گفتم:
-باید چیکار کنم؟ مراسم عمه یادگاره!
بعد دستم را گوشه چشمم کشیدم، مثلا میخواستم قطره اشکی را پاک کنم و گفتم:
-توقع داشتین توی این روز تنهاتون بذارم؟
پیام با حرص گفت:
-برو وینا شر نکن!
-شر؟
سر تاسفی تکان دادم، راهم را سمت در ورودی که نیمهباز بود کج کردم. هنوز قدمی دور نشده بودم که دست پیروز دور بازویم چفت شد. مرا سمت خودش کشید، صورتم یک قدمی صورتش بود و با صدای خفهای گفت:
-بری بالا شر میشه وینا، فرهنگ حالش بده، مادرش مرده، ول کن برو!
اخمی کردم، دستم را از میان دستش بیرون کشیدم:
-فرهنگ حالش بده؟ من برای دل فرهنگ اومدم؟
سرش را به آرامی تکانی داد:
-بالاخره یه داستانی داشتین!
-اونش به خودم ربط داره!
پیام صدایم کرد، از بالای شانه پیروز نگاهش کردم و گفت:
-بری بالا آتیش به پا میشه وینا!
نیشم باز شد، عینک را توی دستم تکانی دادم.
-من خودِ خودِ آتیشم پیام! تو مواظب باش این وسط نسوزی!
وارد لابی شدم، لابی من نگاهی به لباسهای سرتاپا مشکیام کرد و گفت:
-تسلیت میگم، منزل جناب کمالی طبقه پانزدهمه، واحد…
سری تکان دادم.
-بله میدونم!
امان ندادم حرفش را تمام کند، همین که داخل آسانسور رفتم دکمه را زد و ایستاد تا در بسته شود. داخل آسانسور موسیقی بیکلامی پخش میشد.
من میشناختمش، این صدا یک شب مرا دیوانه کرد. این صدا منی که ترسیده بودم و مثل یک جوجه زخمی میلرزیدم را به جنون رسانده بود. بازی از همین اتاقک شروع شد، از همین صدا، از همین خانه!
به طبقه پانزدهم که رسیدم چشم چرخاندم، در خانهشان باز بود. به آرامی وارد شدم و نگاهم در خانه دور زد. هرکس یک گوشه نشسته بود و زاری میکرد. اثری از فرهنگ و فرگل نبود، حتم داشتم داخل اتاقها بودند.
با قدمهایی شمرده راهم را به دور ترین قسمت خانه کج کردم، روی یک مبل تکنفره نشستم و نگاهشان کردم.
آدمهایی که من میشناختمشان و شاید حالا داشتند تظاهر میکردند مرا نمیشناسند، آدمهایی که میدانستم چه هیولایی در وجودشان زندگی میکند. آدمهایی که… حیف اسم آدم بر این موجودات!
زن جوانی مقابلم ایستاد، سینی چای توی دستش را دیدم و یک فنجان برداشتم. زن دیگری آمد و خرما و حلوا به سمتم گرفت، دستم را به نشانه «نه» بالا آوردم و گفتم:
-من تلخ میخورم ولی فاتحه میفرستم!
میدانستم کسی در اینخانه به فاتحه اعتقادی ندارد، این آدمها مشتی کافر بودند. خدا و پیغمبر سرشان نمیشد که اگر میشد من الان برای آتش زدن به این جماعت اینجا نبودم.
صدای شیون بلند شد، سرک کشیدم و دیدم که فرگل از اتاق بیرون آمده است. مشخص بود توی حال خودش نیست، حتم داشتم با دکتر هوشنگ تماس گرفتهاند تا بیاید و دردانه خانواده کمالی را به یک سرم آرامبخش مهمان کند. مگر کمالی بزرگ میگذاشت به فرزاندانش بد بگذرد…
نگاهم را از جمعیت گرفتم و به فرش زیر پایم خیره شدم، ذهنم در یک شب تلخ دور میزد و نمیتوانستم ذهنم را آزاد کنم. با شنیدن صدایی سر بلند کردم و نگاهم میخ فاخته شد، با چشمهایی وقزده نگاهم کرد و نالید:
-وینا خودتی؟
تا بخواهم کاری کنم خم شد و بغلم کرد، مجال نداد واکنشی نشان بدهم. مجال نداد عقب بکشم یا … اصلا چرا باید بغلم میکرد؟ سیاوش که بیشتر از همه برای نابودی من تلاش میکرد.
در صورت تمایل به ادامه پارت گذاری، اگر تعداد نظرات به 10 نفر رسید ادامه خواهیم داد. از مورخ: 18 فروردین به مدت 10 روز فرصت دارید. پس کامنت بزارید اگر علاقه مندید