کیارش عادل برگشته ایران تا بیزینس خودش رو از صفر شروع کنه، اما نمیدونه قراره وسط یه بازی خطرناک قرار بگیره. یه دختر باهوش، پر از زخمهای قدیمی، دونهدونه نقشههاشو برای زمینزدن کیارش اجرا میکنه؛ با لبخندی که پشتش خنجره. کیارش رازهای زیادی تو گذشتهش پنهان کرده—رازهایی که حالا یکییکی دارن برمیگردن و ضربه میزنن. اما داستان وقتی پیچیدهتر میشه که وارد یه رابطهی ممنوعه میشه، چیزی بین شهوت، نیاز و احساسی که هر روز داره واقعیتر میشه… و درست وقتی فکر میکنه همهچیو فهمیده، یه حقیقت جدید ورق بازی رو برمیگردونه.
خدا شاهده فکر کردم فقط طراحی سایت دارن. نمیدونستم میخوان کل شرکت رو از پایه و اساس هوشمند کنن». «این کم کم دو ماه وقت میبره. اونوقت تو دو هفته دیگه قرار تحویل گذاشتی؟» قدمی جلو گذاشتم و وسط حرفشان پریدم. «میشه منم ببینم؟» کیارش با همان نگاه عجیب و غریبش، قرارداد روی میز را به طرفم کشید و از جا برخاست. به طرف پنجره رفت و به بیرون خیره شد. فکرش درگیر کار جدید بود یا بیوه بودن من؟ چه اهمیتی داشت؟ دو هفته کافی نبود تا دودمانش را به باد دهم. زمان بیشتری میخواستم. این اصلا عادی نبود. عادی که چه عرض کنم؟ مرزهای شگفتانه را هم گذرانده بود.
کیارش و خیره ماندن به گوشه ای؟ کیارش و لبخند زدن؟ کیارش و رفتن به هپروت؟ اصلا آن دسته گل در دستش چه بود و چرا من که آمدم، قسمتش سطل زباله شد؟ اصلا مشکلش با این خانم ثابت بینوا چه بود؟ آن بدبخت که کارش را بدون حاشیه و دلسوزانه انجام میداد. مشکل کیارش با او چه بود؟ بین آن ها چیزی بود؟ سری تکان دادم تا افکار مزاحم را دور کنم. این وصله به هیچکدامشان نمیچسبید. بشکنی جلوی نگاه در افق مهو شدۀ کیارش زدم و او را از افکارش بیرون کشیدم. چون خواب زده ها تکانی خورد و به خود آمد. «هان … چیه؟» «چته تو؟ … معلوم هست کجایی؟»
هنوز گیج بود اما سعی میکرد بر خود مسلط باشد. «چی شد؟ چی کار کردی؟ زنگ زدی ازشون وقت بیشتر بگیری؟» «عمرا»… «پس چی کار کنیم؟ آخه تو عقل داری سیا؟»… «فعلا که فرشته خانم همه رو بسیج کرده. شما بشین به هپروتت برس. اون بنده خدا داره کارا رو راست و ریس میکنه، بعد تو بندازش بیرون… اشکش رو درآر… خدایی مشکلت چیه باهاش؟ دسته گله چی میگفت این وسط؟» دوباره سوال هایم را بیجواب گذاشت و به هپروت رفت. به سطل زباله خیره ماند و دوباره لبخند محوی روی چهره اش نشست. کاغذهای روی میزش را جا به جا کرد تا به خود بیاید.
«شادوماد… کجایی تو؟» دوباره تکانی خورد و نگاه گیجی حواله ام کرد. اندکی مکث کرد و انگار تازه متوجه چیزی شده باشد، نگاهی به کاغذها انداخت. «یعنی … تو میگی که… خانم ثابت میگه میرسیم توی دو هفته همچین پروژهای رو »… این بار جدیتر نگاهی به برگه ها انداخت. «امکان نداره… اگه وسط کار به مشکل بخوریم؟… اگه یه وقت»… «دیگه اگه اگه نکن… من که سر در نمیارم از این چیزا، ولی بنده خدا فرشته خانم میگه بچه ها رو گروه بندی کرده، همه چی هم طبق جدول زمانبندی اوکیه»… قبل از اینکه دوباره به فکر فرو برود، دستی به پشتش زدم.