آنها چهار دوست صمیمیاند که از سالهای اول دبیرستان در یک کلاس درس خواندهاند. شش سال گذشته و حالا کلاس هایشان تغییر میکند، آنها از هم جدا میشوند و همیشگیشان را هم میریزند. اما این تنها اتفاق عجیبی نیست! بعد از روز، وقتی سوار مدرسه میشوند، به جای رانندهی آشنای همیشگی، پسری جوان پشت فرمان مینشیند—پسری که بیخبر از آینده، وارد دنیای آنها میشود…
اقای امجد باز لبخندی زد و سورن پرسید:چقدر میمونید…. اقای امجد اهی کشید و گفت:دیگه برنمیگردیم سورن…. سورن ماتش برد… برای چند لحظه حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرد… این بار چانه و لب هایش اشکارا میلرزیدند… و چشمهای ابی و دریایی اش در موجی از اشک غوطه ور بودند. اقای امجد دسش را روی دسته ای سورن که در هم قلاب شده بودند گذاشت و گفت:سورن… تو دیگه… سورن سری تکان داد و با صدای لرزانی گفت:بله… میدونم… اقای امجد چیزی نگفت… جعبه ی نقره ای از جیبش در اورد وسیگاری از ان بیرون کشید و ان را روشن کرد…
چند پک محکم و پشت سر هم از سیگار برگش گرفت….. سورن حالا ارام تر شده بود… اما صدایش رعشه داشت.. اهسته پرسید: خونه رو فروختین…. کلمه ی اخر را با لوکنت ادا کرد. اقای امجد گفت: بله… همه چیزو… سورن زیر لب زمزمه کرد:پس برای همیشه… اقای امجد سیگارش را خاموش کرد… سورن لبخند تلخی زد و گفت:میتونم بیام فرودگاه؟ اقای امجد لبخندی زد و گفت:البته…. سورن:چه روزی و چه ساعتی؟ اقای امجد: امشب… ساعت ده و نیم… سورن باز حیران ماند… توقع این یکی را نداشت…. اما بغض و اشکش را کنترل کرد.
اهی کشید واب دهانش را قورت داد و بغض سختی که در گلویش چمبره زده بود را فرو خورد وگفت:چقدر زود…. اقای امجد هم اهی کشید و گفت: شب منتظرتم… سورن سری تکان داد… اقای امجد ایستاد…. سورن هم… اقای امجد دستش را به سمت سورن گرفت… سورن به گرمی دست اقای امجد را فشرد… از پشت میز بیرون امد و با خداحافظی ارامی دست سورن را رها کرد… و از کافی شاپ خارج شد… سورن هنوز ایستاده بود….نگاهش به جعبه ی نقره ای سیگار اقای امجد افتاد… ان را برداشت و به سمت در دوید… اقای امجد هنوز کنار ماشین ایستاده بود … سورن :اقای امجد؟!
اقای امجد سرش را به سوی او چرخاند… سورن جعبه ی سیگار را به سمتش گرفت و اقای امجد با لبخندی گفت:اه… سورن…ممنونم…. سورن لبخندی زد…خواست حرفی بزند….اما منصرف شد…. اقای امجد گفت:بگو… سورن با لبخند و لحنی مرتعش گفت:میخواستم… میخواستم… میشه… جعبه سیگارتونو… من…فقط…. میخواستم یادگار ی داشته… باشمش… اقای امجد گفت:البته سورن…. و جعبه را به سمت او گرفت… سورن لبخندی زد و اقای امجد با اخم گفت:ولی توشو چی پر میکنی؟سیگار؟؟؟ سورن لبخندی زد و گفت:هرگز… اقای امجد هم با رضایت نگاهش را به چشمان ابی او دوخت…