دانلود رمان آلودگی از آناهید قناعت
دانلود رمان آلودگی از آناهید قناعت موضوع اصلی رمان آلودگی : شهرت   مقداری از متن رمان آلودگی : دسته بلند ساک را بیرون کشیدم و قدمهای بلند برداشتم. دستم را چرخاندم و عقربه های ساعت به بدترین شکل به من دهن کجی کردند در دلم ناسزایی حواله ی خودم کردم و موبایلم را که برای بار پنجم زنگ میخورد از جیب پشت کیفم بیرون کشیدم ...

دانلود رمان آلودگی از آناهید قناعت

موضوع اصلی رمان آلودگی :

شهرت

 

مقداری از متن رمان آلودگی :

دسته بلند ساک را بیرون کشیدم و قدمهای بلند برداشتم. دستم را چرخاندم و عقربه های ساعت به بدترین شکل به من دهن کجی کردند

در دلم ناسزایی حواله ی خودم کردم و موبایلم را که برای بار پنجم زنگ میخورد از جیب پشت کیفم بیرون کشیدم و گفتم :

ـ الو رویا

صدایم خسته بود ودرمانده.

ـ کجایی تو؟ میدونی ساعت چنده؟

ـ همین الان رسیدم، کجایین شما؟

ـ جلوی گیت وایستادیم، بجنب

گوشی را توی جیبم فرستادم و به قدم هایم سرعت دادم.

وارد سالن پروازهای خارجی شدم و کمی که دقت کردم دیدمشان…

رویا و زانیار هردو کنار هم ایستاده بودند و مرد درشت هیکل و قد بلندی که پشت به من داشت جلوی آنها ایستاده بود

سعی کردم سریع تر راه بروم و همین باعث شد شال حریرم از سرم سُر بخورد و موهای مواجم توی صورتم بریزد

رویا با دیدنم دست بلند کرد و مرد قد بلندِ رو به رویشان برگشت و نگاهم کرد،

همین که نزدیکشان رسیدم هول کرده درحالی که نفسهایم را تند تند بیرون میدادم با لحنی کاملا دلجویانه گفتم:

ـ منو ببخشید کارای رستوران بدجور بهم پیچیده بود

رویا گونه ام را بوسید، زانیار دستانم را فشرد و وقتی به سمت آن مرد جوان چرخ خوردم و سر بالا بردم و نگاهش کردم برای لحظه ای یکه خوردم…

من اصلا اهل تلوزیون تماشا کردن نبودم اما میتوانستم قسم بخورم او یکی از معروف ترین برنامه سازها و مجری های تلوزیون بود!

زانیار به او اشاره کرد و گفت :

ـ دوست صمیمی من بُرهان

با بردن نامش کاملا مطمئن شدم که او خودش بود.

زانیار فیلم بردار بود و به واسطه شغلش دوستان بازیگر و معروف زیادی داشت، این هم یکی از همان ها…

دستانم را جلوی برهان بردم و همراه با لبخندی گفتم :

ـ خوشوقتم

اما او در کمال ناباوری ام دستش را توی جیب شلوارش فرو برد، تنها نگاهم کرد و گفت:

ـ به همچنین

کاملا خجالت زده دستم که میان زمین و هوا مانده بود را پایین بردم و رویا گفت :

ـ دیر شد هنوز کارت پرواز هم نگرفتیم

در تمام مدتی که در صف تحویل کارت پرواز بودیم مردم از کوچک و بزرگ، پیر و جوان به سمت برهان میرفتند و از دیدن او ابراز خوشحالی میکردند و او هم با خوشرویی تمام با آنها برخورد میکرد اما در برخورد اولیه اش با من کلا مرا ضربه فنی کرده بود جوری که اصلا دلم نمیخواست حتی نگاهش کنم چه رسد به اینکه ده روز تمام از تعطیلاتم را با او بگذرانم.

چمدان هایمان هم وزن کشی شد و قسمت خوب ماجرا اینجا بود که من عوارض خروج از کشور را اینترنتی پرداخت کرده بودم و دیگر نیازی نبود مدت زمان طولانی را توی صف بگذرانیم و یکراست به سمت چک پاسپورت رفتیم و بعد هم زانیار رفت که شماره گیت خروجی را چک کند

به کافی شاپ رفتیم و دور میز نشستیم تا زمان پروازمان فرا برسد.

چای سفارش دادم و بعد آرنجم را روی میز گذاشتم و سرم را بین دستانم نگه داشتم،

از صبح زود بیدار شده بودم و تمام وقت را با کادر رستوران سر و کله زده بودم و چیزی به انفجارمغزم نمانده بود…

صدای صحبت آهسته ی رویا وبرهان را می شنیدم،

سرم را بالا آوردم و نگاهشان کردم، رویا هم با لبخند نگاهم کرد و گفت :

ـ عشق من چطوره؟

به پشتی صندلی تکیه دادم و نفسم را بیرون فرستادم،

ـ داغون

سنگینی نگاه برهان حس می شد و من حتی نیم نگاهم را هم حرامش نکردم و حتی ناسزایی هم در دل نثارش کردم که آنگونه مرا ضایع کرده بود

سفارشمان را روی میز چیدند و زانیار هم به ما پیوست

نبات را توی فنجان چای چرخ دادم که صدای برهان را خطاب به خودم شنیدم

ـ شما رستوران دارین؟

بدون آنکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ همینطوره!

رویا ـ هلن صفر تا صد اون رستوران خودش راه انداخته، برهان معرکه نیست؟

و باز هم صدای مردانه و گیرای برهان

ـ هلن؟

نامم را صدا زد، اما خطاب نبود بلکه جوری صدا زد که انگارمی پرسید نامش هلن است؟!

این بار سرم را بالا بردم و کاملا حق به جانب نگاهش کردم و او نیمچه لبخندی روی لبهای خوش فرمش نشاند.

زانیار گفت:

ـ هلن نمونه بارز یه دخترخود ساخته ست

و پشت بندش رویا شروع به تعریف و تمجید از من کرد…

همیشه از اینکه جلوی غریبه ها از من تعریف کنند متنفر بودم و رویا هیچ وقت این را نمی فهمید.

من هم در کمال نامردی دست روی نقطه ضعفش گذاشتم و با لبخند معنی داری نگاهش کردم و گفتم:

ـ خاله جون خیلی ممنون! لطف داری

همانطور که میدانستم حالت صورتش تغییر کرد و بعد هم ساکت شد ولی دقیقه ای نگذشت که سرش را کنار گوشم آورد و گفت :

ـ خاله و زهرمار!

چشمهایم را گرد کردم و گفتم:

ـ خب تو خاله منی، نیستی؟!

ـ دِ بچه من و تو فقط سه سال تفاوت سنی داریم

ـ خب چه ربطی داشت؟

چشم غره ای کرد و برهان گفت:

ـ چهره تون سینماییه!

سرم را بالا بردم، دقیقا با خودم بود…

جرعه ای از چایم را خوردم و گفتم:

ـ مگه شما سینما هم کار میکنید؟

سرش را به طرفین تکان داد و گفت :

ـ نه. این یه تعریف بود نه یه پیشنهاد همکاری!

ابروهایم را بالا بردم و زیر لب گفتم:

ـ آهان

زانیار در حالی که چایش را هم میزد گفت:

ـ هلن قبلا مدل بوده

دیدم که ابروهای برهان بالا پرید و برخلاف تصورم به جای اینکه دوباره نگاهم کند سرش را پایین انداخت و چایش را نوشید

اما این بار من نگاهش کردم…

چشمان درشتی نداشت اما درعین حال گیرا و پرنفوذ بودند و البته خوشرنگ، عسلی رنگی که گاهی به یشمی میزد، ابروهای نه خیلی پهن و نه خیلی نازک، بینی متناسب که کاملا به صورتش می امد و عضو وسوسه انگیز صورتش که به زیبایی اش می افزود لبهایش بود، کاملا برجسته و خوش فرم. و ته ریش کم پشتی که بیش از پیش مردانه و جذابش کرده و روی چانه اش چند تار سفید بین ته ریش سیاهش دیده میشد.

قبل از اینکه برگردد و مچ نگاهم را بگیرد سرم را پایین انداختم و چایم را لاجرعه سرکشیدم

برهان بُستانی، مجری معروف تلوزیون ایران که اکثر برنامه هایش را خودش تهیه کنندگی میکرد و هرکدام از پربیننده ترین ها بودند.

تا آنجایی که میدانستم و به چشم دیده بودم، نیمی از دختران عاشق قد و بالا و چشم و ابرویش بودند…

نگاهی به دو میز آنطرف تر کردم،‌ چند دختر دور یک میز نشسته بودند و کاملا حواسشان اینجا بود و له له میزدند برای کسی که رو به روی من نشسته و نیم نگاهی هم به آنها نمی انداخت.

و سرانجام دخترها دلشان طاقت نیاورد، بلند شدند جلو آمدند و اجازه گرفتند با او عکس بیاندازند و او هم با خوشرویی پذیرفت.

 

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان دلواپسی از آناهید قناعت

دانلود رمان بی آبان از آناهید قناعت

دانلود رمان پیانیست از آناهید قناعت

دانلود رمان زن دونی از آناهید قناعت

دانلود رمان دگرگون از آناهید قناعت

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=5004
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.