دانلود رمان لمس رویا از سارگل
دانلود رمان لمس رویا از سارگل موضوع اصلی رمان لمس رویا : استعداد یک دختر در خوانندگی و رفتن دنبال هدفش   مقداری از متن رمان لمس رویا : _می‌شه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت می‌کنیم. رنگ نگاهش تغییر می‌کند. تازه حواسم جمع یقه ی لباسم می‌شود و خجالت زده پتوی رویم را بالا می‌کشم و می‌خواهم برهنگی یقه‌ام را بپوشانم که میانه ی ...

دانلود رمان لمس رویا از سارگل

موضوع اصلی رمان لمس رویا :

استعداد یک دختر در خوانندگی و رفتن دنبال هدفش

 

مقداری از متن رمان لمس رویا :

_می‌شه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت می‌کنیم.
رنگ نگاهش تغییر می‌کند. تازه حواسم جمع یقه ی لباسم می‌شود و خجالت زده پتوی رویم را بالا می‌کشم و می‌خواهم برهنگی یقه‌ام را بپوشانم که میانه ی راه دستم را می‌گیرد.
نفسم به شماره می‌افتد وقتی سرش را می‌بینم که نزدیک و نزدیک تر می‌آید.
زودتر از آن‌چه که فکرش را می‌کردم گرمای لبش را حس می‌کنم و چشم‌هایم بسته می‌شود.
قلبش زیر دستم محکم‌تر می‌کوبد.. زن بودم و برای اولین بار سرشار از نیاز.
زمان و مکان را گم کرده‌ام. ناگهانی عقب می‌کشد. به سختی پلکم باز می‌شود و نگاهش می‌کنم.
جایگزین محبت چند دقیقه قبلش، سرما و کینه ای شده که من را خیره ی خودش می‌کند.
بی مقدمه می‌پرسد :
_اون پسره هم تا همین جاها باهات پیش رفته؟

* * * * *
_تا حالا بهت گفته بودم تو بدون آرایش خوشگل‌تری…
خدایا… محراب جنی شده بود!من برای او بهترین آرایش ها را کرده بودم، او حتی پنج ثانیه هم در صورتم مکث نکرده بود حالا به من،با موی پریشان و گره خورده و صورت رنگ پریده ی سر صبحم، لقب خوشگل را داده بود…!
_می‌شه بلند شی محراب؟ برو بیرون میام صحبت می‌کنیم.
رنگ نگاهش تغییر می‌کند. تازه حواسم جمع یقه ی لباسم می‌شود و خجالت زده پتوی رویم را بالا می‌کشم و می‌خواهم برهنگی یقه‌ام را بپوشانم که میانه ی راه دستم را می‌گیرد.
نفسم به شماره می‌افتد وقتی سرش را می‌بینم که نزدیک و نزدیک تر می‌آید.
دو ماه گذشته بود و او من را به بوسه روی دست هم مهمان نکرده بود و حالا…

*

بلند شو دیگه ساعت یازده شده.صبحونه که جمع شد بلند شو دوش بگیر حداقل برای ناهار سر میز باشی!

هر چه بیشتر اصرار به بلند شدنم می‌کند، میلم به خواب بیش‌تر می‌شود.با چهره‌ای در هم کشیده دستی در هوا تکان می‌دهم و بدون باز کردن پلک‌هایم با صدایی دورگه که به مردانگی می‌زند می‌غرم:

_برو راحتم بذار!

برعکس خواسته‌ام تختم را اشغال می‌کند.

_بلند شو برام تعریف کن دیشب چی شد؟ مهبد چرا نیومد بالا؟ دعوا کردین با هم؟

شیرینی دیشب برایم آن‌قدر دلچسب بود که جر و بحثم با مهبد شده بود به تلخی چای… نتوانست آن شیرینی را به کامم تلخ کند.

صدای نچ گفتنم با اعتراض او همراه می‌شود:

_با توعم ها… تازه دیشبم داشتی تو خواب حرفای جالب می‌زدی!

مثل برق گرفته‌ها سر جایم می‌نشینم و با چشم های فراخ شده از ترس می‌پرسم:

_چی می‌گفتم؟

برق شیطنت در نگاه عسلی رنگش می‌درخشد. چشم های او به پدرم رفته. برعکس من که کاملا به مادر کشیده‌ام و چشم‌ و موهایم مشکی پر کلاغی‌ست.

_چی شد ترسیدی؟نکنه شیطنت کار دستتون داده؟ همه از های و هوی من می‌ترسیدن نگو راسته گفتن اون که سر به تو داره ترسناک‌تره خوب تعریف کن دیگه!

پوفی می‌کنم؛خیالم راحت می‌شود چیزی نمی‌داند وگرنه کلاهم پس معرکه بود.

برعکس میل باطنی‌اش آلو در دهانش خیس نمی‌خورد و وقتی رازی در سینه داشت همه می‌فهمیدند و خیلی زود همه را روی دایره‌ی مامان می‌ریخت.

نمی‌خواستم با تعریف کردن ماجرای دیشب شیرینی‌اش را با کسی قسمت کنم! خاطره ی دیشب را همچون شی باارزشی می‌دانستم. شی ای که باید آن را لای دستمال بپیچانم تا غبار نگیرد و در گوشه ی صندوق‌چه ی دلم سال‌ها نگهش دارم. هر از چند گاهی بیرون بی‌آورمش و دستی به سر و رویش بکشم اما هرگز نشان کسی ندهم.

در دل به خود می‌خندم،حالا انگار در کنسرت میان هزاران نفر از هوادارانش خوانده.تولد ویدا بود و حداکثر جمعیت صد و پنجاه نفر هم نمی‌شدند.

_با توعم… نمی‌خوای تعریف کنی؟

بلند می‌شوم و یقه‌ی بافتم را با دو انگشت بالا می‌کشم و غر می‌زنم:

_باز تو این شوفاژ و کم کردی؟ چه خبرته؟

پرده را کنار می‌زنم و با دیدن برفی که می‌بارد لبخند به لبم می‌آید. با وجود سرمایی بودنم عاشق برف بودم. مهبد هم خوب می‌دانست، حتما الان پیام داده تا برویم بیرون و قدم بزنیم.

در حالی که غر میزنم موبایلم را برمی‌دارم

_روی زمین یک وجب برف نشسته اون وقت تو هوای تابستون زده به سرت کم مونده واست کولر روشن کنم!

نتم را روشن می‌کنم. هیچ خبری نیست!نه زنگی نه پیامی!

انگار دعوای دیشب‌مان زیادی اوقاتش را تلخ کرده وگرنه تمام قهرهایمان به چند ساعت نمی‌کشید. خودش پا پیش می‌‌گذاشت و عذرخواهی می‌کرد…

_هوا دله اتفاقا.. حیف نیست گرمش کنیم؟

حالم گرفته شده بود و دل و دماغ جواب دادن نداشتم

موبایل را روی تخت پرت می‌کنم و به سمت سرویس می‌روم.

بوی برنج دم کشیده و مرغ زعفرانی فضای خانه را پر کرده. دلم مالش می‌رود. جای مامان جانم خالی که غر بزند “دختری که تا این ساعت رو تخت باشه زن زندگی نیست شوورم اگه گیرش بیاد یکشنبه ببرتش چهارشنبه برش می‌گردونه”

پس از شستن دست و صورتم غریزی موبایلم را دوباره چک می‌کنم، خبری نیست!

گوشی به دست به آشپزخانه می‌روم.عیان است که منتظر پیامش هستم،مثل همیشه منتظرم پیش قدم شود و قهر را تمام کند.

پایم به آشپزخانه نرسیده،شمشیر غلاف شده‌ی مامان بیخ گلویم می‌نشیند و شروع می‌کند به غر زدن:

_اینم از این یکی دخترم که ساعت رو به دوازده تازه داره بیدار می‌شه!من به چه امیدی ‌شما دو تا رو شوهر دادم نمی‌دونم. لابد پس فردا خونه ی شوهرتم بری می‌خوای لنگ ظهر بیدار شی… نمیگن مادرش چی تربیت کرده؟

ماه‌رخ می‌خندد و در حالی که به کاهوی سالادی که دارد درست می‌کند ناخنک می‌زند می‌گوید:

_دیگه تو هر خانواده‌ای یه فرزند ناخلف هست مامان جون!

برایم ابرو بالا می‌اندازد، خداراشکر قبل از من مامان جوابش را می‌دهد:

_تو حرف نزن خبر دارم دیشب قایمکی فرزام و بردی تو انباری!

چشم گرد می‌کنم:

_چی؟بابا نفهمید؟

ماه‌رخ در حالی که به سقف خیره شده تند تند گوجه را خرد می‌کند و مامان به جای او پاسخ می‌دهد:

_این مگه عرضه داره یه کار مخفیانه رو بدون سروصدا انجام بده؟ باباتم فهمید!

می‌خندم:

_پس این هفته نوبت و بده به مهبد جون بابا امکان نداره بذاره فرزام پاشو تو خونه بذاره!

مثل ترقه می‌ترکد و ترکش‌هایش به سویم روانه می‌شود:

_دیگه چی؟فرصت طلب بدبخت… بعدم محض اطلاعت بگم بابا چیزی نگفت!

با نیش باز مامان را نگاه می‌کند:

_البته زیر سایه ی شهره جونم!

مامان چشم نازک می‌کند و در حین باز کردن در یخچال جواب می‌دهد:

_همیشه گند کاری شما دو تا رو من می‌پوشونم. وقتی دو تا دختر ته‌تقاریت با هم تو عقد باشن همینه. یک کدومشونم همت نمی‌کنن زودتر دست‌تونو بگیرن از این خونه ببرن راحت بشم!

برای خودم چای می‌ریزم و در همان حین صدای ماه‌رخ را می‌شنوم:

_عه مامان…برای ما هنوز چهار ماه نشده.تازه‌شم ما بریم تک و تنها می‌مونیا خوبه این‌طوری؟

جواب صریح مامان توی ذوقش می‌زند:

_تازه یه نفس راحت می‌کشم!بعدم همچین می‌گی چهار ماه. منو بابات کلا یک ماه عقد بودیم! جوونای الان کاری نیستن که.

 

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان قصاص از سارگل

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=4962
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.