دانلود رمان کژتاب از مریم صریر
دانلود رمان کژتاب از مریم صریر موضوع اصلی رمان کژتاب : سرگذشت پسر نوجوانی که درگیر عشق به یک دختر مُرده می‌شود.   مقداری از متن رمان کژتاب : ” حس آن بچه‌ای را دارم که شش صبح، بعد از یک تلاش ناموفق برای خودکشی‌اش، راهی مدرسه می‌شود و با یک لبخند تصنعی، با بقیه فوتبال بازی می‌کند. زندگی من ادامه دادنی از جنس تمام ...

دانلود رمان کژتاب از مریم صریر

موضوع اصلی رمان کژتاب :

سرگذشت پسر نوجوانی که درگیر عشق به یک دختر مُرده می‌شود.

 

مقداری از متن رمان کژتاب :

” حس آن بچه‌ای را دارم که شش صبح، بعد از یک تلاش ناموفق برای خودکشی‌اش، راهی مدرسه می‌شود و با یک لبخند تصنعی، با بقیه فوتبال بازی می‌کند. زندگی من ادامه دادنی از جنس تمام کردن‌ست… اگر هنوز ریه‌ها و قلبم کج‌دار مریز در حال کار کردن‌اند، صرفاً برای این است که من نفرین شده‌ام… کاش لایق مرگ بودم…
اگر می‌توانستم یک یادداشت برای بعد از مرگم بگذارم، قطعاً این بود:”عاشق بودم و کسی ندید، حالم بد بود و کسی اهمیت نداد، هنری داشتم که عرضه نشد، اما مرگی بهم تعلق گرفت که کورترین‌ها هم بتوانند سوگش را حس بکنند. هرچند که چنین چیزی نصیب من نخواهد شد.”
****
البته سحرگاه که در کفن می‌پیچیدمش، کاری کردم که چندان شایسته نبود؛ مخفیانه انجامش دادم. لای آن پارچه‌ی سفیدِ کفن، دو کاغذِ تا خورده مخفی کردم تا به همراه آقای فلاحیان به خانه‌ی ابدی‌اش بروند .
یکی‌اش انشایی بود که در اولین روز کلاسش نوشته بودم. همانی که به شدت، زیادی ضد زن بود و دیگر… برگه‌ی پاره گشته‌ای از هشت کتاب سهراب. شعر نیلوفرش بود و این شد آخرین‌باری که جسمش را دیدم .
فردایش در مراسم خاکسپاری، مدام چشمم به سمت قبر یلدا می رفت. آقای فلاحیان تنها یک ردیف و چند قبر با یلدایم فاصله داشت و دومین چیزی که توجه‌ام بدان بود سوگندنامه‌ی اخلاقیات پزشکی بود.
چیزی که بیشتر شبیه به این بود که وقتی عضو یک فرقه‌ی جادوگری می‌شوید، باید آنرا ادا کنید. سوگندی که یحتمل چند سال دیگر باید می‌خوردم؛ ولی هنوز متعهدش نشده، شکسته بودمش. من اجازه نداشتم آن کاغذ ها را با فلاحیان زیر خاک کنم، ولی کردم.
قبلاً هم گفتم… آن سیگار، آن سرنگ، دیگر تمام قبح‌ها ریخته بود!
با یادآوری آن حال و هوا، چندبار پلک می‌زنم. برای بار آخر نگاهی به ظاهر آراسته و اتوکشیدهام در آینه می‌اندازم. دوباره به زمان حال بازگشته‌ام. خبری از کفن نیست… ناسلامتی عروسی خواهرم است. یقه‌ی کُت سیاهم را مرتب کرده و کراواتم را کمی شُل‌تر می‌کنم. زنجیر گردنبند همیشگی‌ام را به زیر پیراهن مردانه‌ام، صاف کرده و از اتاق بیرون می‌زنم. وقت رفتن به سمت هتل بود؛ جایی که عروسی به جریان می‌افتاد.
****
شانه‌ای بالا انداختم:” ما در روانمان هزاران بار در روز می‌میریم؛ اما بدن یکبار تجربه‌اش می‌کند. شاید فقط ناخودآگاهاً به این نتیجه رسیدم که مرگ را در روح و روان آدم‌ها جست و جو کنم .”
****
او کتاب را باز کرد و شعر نیلوفر را آورد. از حجم حاشیه‌نویسی هایی که درون کتابش دیدم، شگفت زده شدم. او که گویی ذهنم را خوانده باشد گفت :” فکر کردی این همه فضای خالی توی کتاب‌ها برای چیه؟ برای اینکه ما با اضافه کردن نظرهامان آنها را متعلق به خودمان بکنیم… الآن این هشت کتاب، کتابیه که سهراب نوشتتش و من لمسش کردم… هرکی بعد از من این را به دستش بگیرد، من را هم کنار خودش دارد.”

 

 

بخوانید از دیگر نویسنده ها :

رمان تیه طلا

رمان قرار نبود

رمان توسکا

رمان بوی وانیل

رمان سیم آخر

رمان عصیانگر

رمان داروغه

رمان زر پران

رمان استایل

رمان بر دلم حکمی راند

رمان اسپرسو

رمان نمک گیر

رمان دوران بی مهری

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=4887
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.