نحوه دانلود رمان روی تپه ای که اولین بار شهرم را دیدم
رمان روی تپه ای که اولین بار شهرم را دیدم روایت تازهای از عشق و اتفاقات جذاب است. رمان روایتهای خواندنیای داشته و تعلیق بالایی دارد. نگارش نویسنده، شیوا و روان میباشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی بربیاید. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی نگارش شده است. این رمان با 377 صفحه، در سال 1398 از نشر شقایق منتشر شده است.
-چرا رکوردهای جهان و المپیک رو می شکنن؟ رکوردها شکسته نمی شه. این مرز انسان هاست که فرو می ریزه محدودیت ها آدم رو خفه و زیر سنگینی اش خرد می کنه. والا با اول شدن هم می شه مدال طلا گرفت. انسان نیاز به سبکی داره که با عبور از خودش، به دست می یاره. نباید ترسو باشی، شکست بخور، با صورت بیفت زمین. بالاخره موفق می شی. مرز خودت رو بشناس. ازش عبور کن. انسان چیزی جز یک مرز باریک نیست. مرز عشق ورزیدن، مرز فداکاری، مرز ترسیدن، مرز خیانت و…
انسان هایی که مرزشون رو رد می کنن، به ناشناخته های درون شون می رسن و اکتشاف آغاز می شه که آیا انسانی فداکار هستیم یا خیانت کار و یا هیچ!
ـ بهرام، بیا بشین پسرم می خوام داستان زندگیم رو برات تعریف کنم.
ـ داستان آیدین؟
ـ لحن اعتراض آمیزت نشون می ده از پیشنهادم خوشت نیومده؟
شاید لحن من کمی اعتراض آمیز بود ولی لحن پدر مطمئناً تهدید آمیز و به معنای سر کردن یک هفته بدون پول توجیبی بود. دلم نمی خواست برای داشتن یکی از آن آب نبات هایی که فروشنده دوره گرد کنار مدرسه می فروخت، مجید خپل را دو دور در حیاط مدرسه روی کولم بچرخانم فقط یک بار این کار را کردم و چهار روز از درد نتوانستم کمر راست کنم.
ـ نه بابا، دوست دارم بشنوم.
ـ خوبه پسر. من می رم دو تا چایی بیارم. تو هم بپر به بسته از نقل های بیدمشک ارومیه بیار. بیدمشک خون سازه، باید قوت داشته باشی.
چای و بیدمشک؟ ترکیب خوبی می شود. یکی خون ساز و یکی قاتل آهن خون!
ـ پسرم، اون وقت ها جوون بودم. بیست و دو یا بیست و سه سالم بود. توی چاپخونه ی روزنامه آفتاب صبح کار می کردم.
ـ بابا می شه جزئیات رو فراموش کنی؟ بارها شنیدم.
ـ نه، البته که نمیشه! جزئیات مهمه.
بعد برافروخته شد.
ـ اگه به جزئیات توجه کرده بودم حال و روزم این نبود. جزئیات مهم ترین قسمت کاره.
ـ نمی خواد عصبانی بشی. داستان رو تعریف کن. آیدین چیکار کرد؟
از گوشه سمت راست چشمش مرا نگاه کرد. داشتم مقرری هفتگی ام را ا به فنا می دادم، در حالی که به داستانش هم گوش می دادم. دو زجر هم زمان!
ـ هنوز آیدین وارد داستان ما نشده.
چشم غره رفت.
ـ مسئول فنی چاپخونه بودم. چاپخونه بدون من حتی یک برگ روزنامه هم نمی تونست بیرون بده. یعنی یک هیچ مطلق. می دونی کار روزنامه مثل عقربه ثانیه شمار می مونه. هر ثانیه و برای بیست و چهار ساعت شبانه روز باید مداوم کار کنه. دیوانه کننده است؛ اما منظمه. هر کی کار خودش رو می کنه. باید چاپخونه رو می دیدی. دستگاه های چاپ غول پیکری که مرکب و کاغذرو قورت می دادن و برگه های روزنامه به بیرون تف می کردن. فکرش رو بکن، جنگل ها نابود می شدن فقط برای این که چند نفر ژست روشن فکری به خودشون بگیرن و آخر سر روزنامه رو مچاله کنن و بندازن توی سطل زباله! آخه اون وقت ها چیزی به اسم تفکیک زباله نبود. دارم برات از سال هزار و سیصد و پنجاه و پنج می گم. اون وقت ها فقط باید مصرف می کردی. یه دوستی داشتم به اسم مایکل؛ مثلاً اسم واسه خودش انتخاب کرده بود، مایکل! باورش شده بود یه آمریکایی
مادر زاده! اسم واقعی خودش چیه بود؟ بذار یادم بیاد.
ـ آقا احتشام .
ـ آره خودشه احتشام.
حتی فراموش کردن اسم آقا احتشام هم تکراری بود. داشت به خودش می قبولاند که داستان را برای بار اول تعریف می کند و جای تعجب ندارد بعد از گذشت نوزده سال چند اسم از یاد آدم برود. بعد زد زیر خنده. قابل پیش بینی و همیشگی. آن قدر خندید که چشم هایش پر از اشک شد. اشک هایش را با زیر پیراهنی اش پاک کرد و ادامه داد:
ـ احتشام با اون قد کوچک و هیکل ریزه میزه اش، پدرش چه اسمی براش گذاشته بود. به نظرم مایکل هم براش بزرگ بود. نهایتاً اسمش می تونست «جو» باشه. تازه از آمریکا برگشته بود. فکر کنم هر آمریکایی که اونو می دید می گفت حتما از کشور آدم کوتوله ها اومده. یکی مثل من باید می رفت تا به اون ها بفهمونه یه مرد یعنی چی. مطمئناً دخترهای بلوند و چشم آبی عاشقم می شدن و دیگه مجبور نبودم به اصرار پدرم با مادرت ازدواج کنم! خب نمی خواد ترش کنی. مادرت زن خوبی بود ولی چشم آبی ها…. باشه باشه دیگه حرفشون رو نمی زنیم. احتشام خیر سرش رفته بود درس بخونه، ولی ما بچه های محل می دونستیم رفته الواطی. پدر و مادر پیرش نمی دونستن چه دسته گلی تحویل جامعه جهانی دادن. احتشام می گفت چرخ صنعت اون جا بدجوری داره تند می چرخه و مردم رو وادار می کنه مصرف کنن. هی مصرف کنن. پس بیرون انداختن روزنامه، چیز شایع و حتی با کلاسی بود.
توی چاپخونه برای خودم کسی بودم. پول خوبی هم در می آوردم تا این که مایکل یا همون احتشام با داستان های بی سر و ته یانکی ها، اومد سراغم. داستان هایی که فقط یه ابله می تونست تعریف کنه و یه احمق باورشون کنه. از خیابون های خلوت نیویورک می گفت، چرا که ماشین ها بالای سر ساختمون ها حرکت می کردن. از سفر آینده انسان به مریخ حرف می زد. سفری که آدم ها می تونستن زمین خودشون رو انتخاب کنن تا خونه آینده شون توی مریخ درست بشه. من که به پول سیاه هم بهش ندادم؛ اما دیدم ساده لوح هایی رو که یک باغ توی مریخ از احتشام خریدن. واقعاً که! مگه جا روی کره زمین قحط شده؟! چند نفر ماشین پرنده پیش خرید کردن. البته داستان های وسوسه کننده هم کم نمی گفت. داستان هایی که نقش اول و آخرشون رو پول ایفا می کرد:
«اتابک، خیابون های پشتی هارلم رو باید ببینی، جرم و جنایت بیداد می کنه ساقی ها مواد می فروشن و مصرف کننده ها همون جا بدون ترس موادشون رو می کشن و کف خیابون ولو می شن. شاهد یه قتل بودم. ولی قبول نکردم توی دادگاه حاضر بشم فکر می کنی قتل سر چی بود؟ چند دلار مچاله شده شاید بیست دلار یا کمتر.»
رمان روی تپه ای که اولین بار شهرم را دیدم از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
بهمن علی نژاد متولد سال 1362، نویسنده و مترجم ایرانی میباشد. این نویسنده بیشتر در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی قلم میزند.
رمان سرد و سهمگین – انتشارات نغمه (شقایق)
رمان روزها جنگ، شب های عشق – انتشارات کتاب سرای میردشتی
رمان روی تپه ای که اولین بار شهرم را دیدم – انتشارات نغمه (شقایق)
رمان هدیه های عاشقانه – انتشارات هورمزد