نحوه دانلود رمان نقره بال
رمان نقره بال به قلم نیاز شین، روایت صد سال پیش و داستان پادشاه، ولی عهدش و دختری به نام نقره را نشان میدهد که خانوادهاش او را در قبال طلا فروخته اند و در حرمسرای مالک به غنیمت گرفته شده.
مردی خشن و سنگدل، که همهی دخترهای حرم سرا از او و خشونتش وحشت دارند. اما او دلش پیش نقره گیر میکند.
نقرهای که برایش همانند الماس است و در خلوت خودش او را میخواهد.
رمان در ژانر عاشقانه و تاریخی نوشته شده.
روایتی خوب، نثری زیبا و گره های معمایی دارد که داستان را جذاب و خواستنی کرده.
در نمک زار نقره ای
هر دانه ی درخشان
در هرم داغ آفتاب
سفید، آبی،خاکستری
رنگ بود و رنگ…
رمان نقره بال به قلم نیاز شین، داستان دختری به نام نقره است که خانوادهاش در قبال مقداری طلا، او را به پادشاه و ولی عهدش میفروشند. او به حرمسرای مالک منتقل میشود و….
– هیس. بعدا وقت برای گفتن اینا هست.
نقره…اتفاقی توی حرم سرا افتاده.
دلم به درد آمد. باز چه شده بود!
سرفه ای کرد و نفس سختی کشید.
حالش خیلی بد بود.
سرفههایش که بیشتر شدند زیر بازویش را گرفتم.
– با این حالت به اینجا اومدی پیش…
درمورد منه؟
دست لرزانش را از روی دهانش برداشت و من رد کمرنگی از خون را روی انگشتانش دیدم.
– خ…
دوباره دستش روی دهانم نشست. نفس عمیقی کشید و دو اشک از چشمانش چکید.
– گو…ش بده. خاتون بزرگ به دیدن ماهی رفت.
ماهی…
بهش گفته که تو…
با طبیب نیستی و میخوای بری پیش ولیعهد.
بهت زده ماندم.
اگر فقط میگفت با طبیب رابطه نداشتم برایم قابل هضم بود ولی آخر من با ولیعهد؟
آتنا باز سرفه کرد.
– الان توی حرم سرا همه میدونن. من با نگار اومدم…
نگار سر طبیب رو گرم کرد تا من بهت بگم.
نقره…
اگر طبیب بره و نتونی به خاتون بزرگ ثابت کنی با طبیب بودی با رفتنش این جا برات خیلی سخت میشه.
حرفش را میفهمیدم. با پوست و استخوان هم میفهمیدم.
خاتون بزرگ هیچ وقت با دخترهایی که از اتاق طبیب فرار میکردند خوب رفتار نمیکرد.
همین گونه هم از من بدش میآمد و حالا!
به طبیب بگویم مرا با خودش ببرد؟
حاضرم همراهش بجنگم ولی اینجا نباشم.
دوباره بغض به گلویم برگشت. ترسیده بودم…
دروغ چرا!
من از این قصر بدون طبیب میترسیدم.
آتنا سرش را پایین انداخته بود و نفس های تندی کشید.
حالش خیلی بدتر شده بود.
با دلهره دستش را گرفتم.
– من…باید چیکار کنم.
با طبیب بردم؟
سرش را به دو سمت تکان داد.
– اون تورو نمیبره. گوش کن. خاتون بزرگ برای بدرقه ی طبیب به اتاقش میاد و تو باید یه کاری کنی…
منتظر نگاهش کردم که لبهای خشکش را کنار گوشم آورد و چیزی پچ زد که…
با خروج نگار آتنا سرش را به دیوار تکیه داد و نفسهای تندی کشید.
من مات و ترسیده بودم…
این واقعا آخرین راه من بود.
با فشردن دستم به آتنا نگاه کردم.
– این…تنها راهه نقره. من خیلی وقته اینجام.
من رو ببین.
دارم میمیرم ولی نمیخوام آشوبی به پا شه که هممون رو بیچاره کنه.
به خاطر فقط تو اینجا نیستم.
من و نگار هم توی این موضوع دخیلیم پس نقره اگر برای خودت نمیخوای…
برای ما بخواه.
برای ما این کار رو بکن.
نگار پلهها را سریع پایین آمد و پلکهایش را محکم روی هم گذاشت.
– بهش گفتی؟
آتنا آرهای گفت که نگار مضطرب دستم را گرفت.
– میتونستم پیش طبیب بگم ولی نمیخواستم این حالت رو ببینه. اون دلش نمیاد تو مجبور به کاری بشی.
– اگر این کار رو بکنم…بعد جنگ اون…
نگار لبخندی زد که بیشتر شبیه به گریه بود.
– عزیزم، بعد از جنگ همش بعد از جنگه.
و باور کن، طبیب بعد از جنگ ممکنه حتی تورو هم نشناسه.
این حرف دردناکی بود.
واقعا برای من دردناک بود چون که فشار سختی را در سینهام حس کردم ولی حق باز هم با نگار بود.
مرد زخم دیدهای که قرار بود با زخمهای بیشتری برگردد آیا یادش میماند که خدمتکار خنگش قبل از رفتنش این کار را کرده است؟
نیمی از وجودم این را میخواست ولی حقیقت این بود که نه! بعد از جنگ دنیای جدیدی برای همه بود.
نگار آتنا را بلند کرد و گفت:
– من کمی دیگه با خاتون بزرگ میام.
باید طبیب کار های حرم سرا رو بین ما تقسیم کنه…
پس همون موقع آماده باش.
حالا هم خودت رو جمع کن.
بدون حرف دیگری آتنا را به سمت آشپزخانه برد و رفت. حتما میخواست او را آن جا بگذارد و خودش خاتون را بیاورد.
به پلهها چشم دوختم و زیر لب با خودم گفتم:
– درد این ذرهای شبیه به درد بودنم توی مزرعه نیست. پس این کار رو…
آب دهانم را قورت دادم که نگار همان موقع با عجله از آشپزخانه خارج شد و با تشرش سریع از پله ها بالا رفتم.
در اتاق را باز کردم که طبیب را ایستاده جلوی پنجره دیدم. هنوز همان جا بود…
– اومدی خاتون؟ نگار فقط چندتا چیز بیخود گفت. بعضی وقتها حس میکنم حالش خوب نیست.
آتنا چه گفته بود؟
با چه بهانهای این کار را بکنم؟
اها!
دستهایم را در هم قفل کردم و به سمتش رفتم. دستم را روی شانهاش گذاشتم که به سمتم برگشت.
اخم کرده بود.
– چیزی شده؟
لبخند مسخرهای زدم و دهانم را باز کردم ولی نتوانستم چیزی بگویم.
یادم رفته بود.
آتنا چه گفته بود؟
بهانهام چه بود؟
چرا تمام اتفاقات پشت سر هم بودند.
وای ماهی! آخ ماهی! اگر ببینمت موهایت را میکشم.
یک لطف به من کرد و صدتا بدبختی روی سرم ریخت.
با فشرده شدن بازویم به خودم آمدم.
– نقره حالت خوبه؟ بیرون اتفاقی افتاد؟
درجوابش نوای نامعلومی از دهانم خارج شد.
نگاهم را از صورتش گرفتم. پشت لباسم از عرق خیس شده بود و صورتم داغ شده بود.
– چرا سرخ شدی. خاتون حرف بزن.
دستش روی پیشانیام نشست که گفتم:
– قبل رفتنتون میخوام بهتون بگم که چقدر برای من عزیز هستید.
ش..شما سرور من هستید.
ما…مالک من هستید.
من…من برای شمام و ه…هر کاری که…بگید م…من ا…ا…انجام می..
با صدای نگار حرف های نصفه نیمهام قطع شدند.
– خاتونم احساس میکنم رنگتون پریده. آب بیارم؟
وای صدایشان میآمد. حتما پشت در بودند وای. دستم را در موهایم مشت کردم که طبیب به در خیره شد.
– بالاخره اومدند؟ چقدر دیر کردن.
رمان نقره بال به قلم نیاز شین، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.
https://t.me/+Ps3nPQedr0MwNjVk
نیاز شین با نام مستعار، نویسنده و رمان نویس بیست و دو ساله و ساکن تهران هستن. نویسندگی رو از دوسال پیش شروع کردن و اولین کاری که با ما به اشتراک گذاشتن، رمان نقره بال در ژانر تاریخی و سیاسی هستش.
رمان نقره بال – درحال تایپ