نحوه دانلود رمان سرد و سهمگین
رمان سرد و سهمگین روایت عشقی معجزه وار و دلدادگیست. رمان روایتهای خواندنیای داشته و احساسی و در همان اندازه منطقی بالایی دارد. نگارش نویسنده، شیوا و روان میباشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی بربیاید. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی نگارش شده است. این رمان با 365 صفحه، در سال 1396 از نشر شقایق منتشر شده است.
همه از عشق انتظار معجزه دارند، این که ما را تبدیل به بهترین آدم دنیا بکند.
شاعر بشویم و شعرهای عاشقانه بگوییم.
زیر باران ساعت ¬ها قدم بزنیم و گریه¬ های شبانه سر دهیم.
اما من می¬ گویم بزرگترین کاری که عشق کرده این است که ما را همچنان به زندگی امیدوار نگه داشته است.
باید بیرون می آمدم هم از تخت خواب هم از فکرش. داشت نابودم می کرد. زندگی بیمارگونه، توان کوچک ترین حرکتی را از من گرفته بود. باید بلند می شدم و به هر زحمتی بود این کار را کردم. با بی میلی و خیلی شلخته لباس هایم را پوشیدم، از رودررو شدن با نور و روشنایی هراس داشتم؛ مانند مرده ها از نور قراری بودم. از اتاق بیرون آمدم. با صدای جیغ بلند دختر بچه ای که از سالن می آمد، سرم را به طرف در خروجی برگرداندم. اولین نشانه از دنیای بیرون به سمتم آمده بود و شاید یک هشدار بود. در طی چند روز گذشته چند نشانه دیگر هم از حیات دنیای بیرون داشتم. صداهایی گنگ و نامفهوم و گاهی ضرباتی که همسایه طبقه بالایی می نواخت، همه آن ها نشان می داد دنیای بیرون وجود دارد و من هنوز زنده هستم.
به سمت پنجره رفتم. هوا تاریک شده بود. نورهای رنگ پریده ای از ساختمان های اطراف به بیرون می تابید و منظره ی خشن و ناهمگونی با آجرهای قرمز دیوارها می ساخت. این بار بی نظمی در اداره شهر خوشحالم کرده بود. لامپ تیر چراغ برق که درست بالای پنجره من قرار داشت، از چند ماه پیش شاید هشت ماه پیش سوخته و هنوز کسی برای تعویضش نیامده بود. این طوری می توانستم از نور گزنده در امان باشم.
از پنجره دور شدم. باید از خانه بیرون می رفتم وگرنه تبدیل به آرامگاهم می شد. آرامگاهی مخوف و ترسناک. از آن آرامگاه هایی که تنها باستان شناسان برای دیدنش علاقه نشان می دهند؛ اما در این آرامگاه به جز جسد من هیچ چیز قدیمی وجود نخواهد داشت. در خروجی را باز کردم. صدای دلهره آور آهن زنگ زده که نیاز به روغن کاری داشت روی اعصابم خط کشید. کسی داخل راهرو نبود. صاحب آن جیغ هم به احتمال زیاد داخل یکی از این آپارتمان ها خزیده بود. بدون برخورد با کسی از اهالی آپارتمان، از در اصلی خارج شدم.
انگار همه آن صداها و نشانه ها فقط در سر من رخ داده بود و در دنیای بیرون موجودیتی نداشت. دنیا مرده بود. یخ زده و منجمد، بی تحرک و ساکن، حتی هوا ساکن بود. مولکول های هوا به قدری سنگین به نظر می رسیدند که امکان داشت مانند گلوله های آهنی روی زمین بریزند. آن وقت مجبور می شدم، روی زمین دراز بکشم و گلوله های آهنین را به درون ریه هایم بکشم. شاید روح سرسخت دنیا در جسمم حلول می کرد، من را یکی از عناصر آهنین روزگار می ساخت. یک شکل و متحد. آن وقت من هم از جنس آن ها می شدم.
از چند کوچه گذشتم و خودم را به کافه رساندم. نگاهی به اطراف انداختم و با به دیدن اولین صندلی خالی، روی آن نشستم. مغزم درست کار نمی کرد تا به تجزیه و تحلیل اطرافم بپردازم.
محیط را غریب و در عین حال آشنا می یافتم. نگاه اطرافیان به نظرم گنگ بود، اما قدرت پردازش و فهمیدن آنها را نداشتم. قفسه ها و پیش خوان کج و معوج و خمیده به نظرم می رسید، لحظه ای سمت راست کافه بودند و وقتی سرم را بر می گرداندم با نگاه من حرکت می کردند و سمت دیگر کافه می رفتند! متوجه شدم روی میزم فنجانی است که از آن بخار بلند می شود. فنجان را برداشتم. مایعی قهوه ای رنگ و ولرم بود. مزه خاصی نداشت، حتی تشنگی ای که تازه متوجهش شده بودم را برطرف نکرد.
کافه را زود ترک کردم و از همان مسیری که آمده بودم برگشتم. حتی می توانستم بگویم داشتم جای قدم های خودم موقع آمدن پا می گذاشتم. این دقت برای چه بود؟ شاید هم ترس بود. ترس از چه؟ دلیلش چه بود؟ شاید ترس از گم شدن بود، اما آدمی که در خود گم شده است، باز هم امکان گم شدنش، آن هم در کوچه را دارد؟ قدم هایم را تند کردم و به آپارتمانم رسیدم. تازه در را بسته بودم که صدای قدم های لرزانی را پشت در شنیدم و بعد صدای در زدن آمد. لای در را کمی باز کردم. آقای شمبروند بود. پیرمردی که چند واحد آن طرف تر خانه داشت. درست نمی شناختمش. به احتمال زیاد بازنشسته جایی بود و با حقوق بازنشستگی اش سر می کرد. قیافه بیماری داشت؛ اما همیشه مرتب و خوش پوش به نظر می رسید. مبادی آداب بود و آرام و شمرده حرف می زد.
– ببخشید اگر بد موقع مزاحم می شوم. فکر کنم تازه از سفر برگشته اید. صدای باز شدن در خانه تان را شنیدم مطمئن شدم آمده اید.
ـ سفر نرفته بودم.
ـ آه پس یکی دیگر از علائم پیری ظاهر شده است!
گوش هایم را می گویم، سنگین شده است. آخر چند وقتی است صدای در خانه تان را نمی شنوم.
خواستم بگویم گوش هایش مشکلی ندارد، در خانه چند روزی است که باز و بسته نشده ؛اما فکر کردم این حرف، راه را برای سوال های دیگر باز می کند. ساکت ماندم. آقای شمبروند ادامه داد:
ـ می خواستم درباره مسئله ای با شما صحبت کنم.
ـ الان خسته هستم. بگذارید برای یک وقت دیگر.
ـ اگر مسئله مهمی نبود. مزاحم نمی شدم. می دانم خسته هستید؛ اما مسئله مهمی است. ضرورت دارد با شما مشورت کنم.
چه مسئله ای؟! اگر به من ارتباط پیدا می کرد که نمی توانست مهم باشد؛ یعنی دیگر چیزی مهم نبود و در غیر این صورت حتما کس دیگری می توانست کمکش کند. کسی که صلاحیت مشورت کردن داشته باشد.
ـ من دیگر باید بروم. نیاز به استراحت دارم.
آقای شمبروند می خواست باز اصرار کند که در را بستم.
صدای من من آقای شمبروند که حرفش ناقص مانده بود، از پشت در شنیده می شد. دوباره روی تخت خوابم بودم و باز همان روال چند وقت اخیر. می دانستم که تا ابد نمی توانم این طوری ادامه بدهم. داشتم نیروی موجودم را که به مقابله با دنیا برخاسته بود، از دست می دادم. میل به زندگی داشت در من افول می کرد.
رمان سرد و سهمگین از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
بهمن علی نژاد متولد سال 1362، نویسنده و مترجم ایرانی میباشد. این نویسنده بیشتر در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی قلم میزند.
رمان سرد و سهمگین – انتشارات نغمه (شقایق)
رمان روزها جنگ، شب های عشق – انتشارات کتاب سرای میردشتی
رمان روی تپه ای که اولین بار شهرم را دیدم – انتشارات نغمه (شقایق)
رمان هدیه های عاشقانه – انتشارات هورمزد