نحوه دانلود رمان حرف آخر
رمان حرف آخر روایت دختریست که در خانوادهای مذهبی، آن هم از نوع افراطیاش زندگی میکند و برای فرار از آن شرایط با مردی ازدواج میکند که فرقی با حالِ قبلش ندارد. او در طول زندگیاش دچار چالش هایی میشود که خواندنش خالی از لطف نیست. یکی دیگر از نکات جذاب این رمان، دوستی رها و نگارا است. رمان روایتهای خواندنیای داشته و بار احساسی بالایی دارد. نگارش نویسنده، شیوا و روان میباشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی بربیاید. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی نگارش شده است. این رمان با 520 صفحه، در سال 1400 از نشر شقایق منتشر شده است.
کسی می آید
این را باور دارم
کسی در شب، میان لجبازی های چشمانت برای خواب، میان برزخ ماندن و
نماندن هایت، بی صدا می آید.
در ساعت پنج عصر پاییزی وقتی فنجان چای از یاد رفته سرد شد و از دهان
افتاد، با لبخند می آید.
کسی در بغض های صبحگاهی و گریه های شامگاهی، بین گره های کور تردید
خواهد آمد.
تو دل تنگ نشو… بی قرار نباش
به درس کودکی ات ایمان داشته باش
کسی با اسب… کسی در باران می آید.
این را باور دارم!
کسی آرام بین غم هایت می خزد دلهره ها را می کشد و لبخندت را در می آورد،
حصار تنهایی ات را می شکند، تو را از غم انگیزین و ژرف ترین اندوه ها می رهاند و
تحفه ای از نور، عشق و زندگی می دهد.
کسی به داد بودن های ناقصت، به داد کهنگی انتظارت می رسد.
من های ترک خورده ات را التیام می بخشد و معنا می دهد به هستی واژگون شده.
باور دارم کسی می آید و حیات تو نبض می زند و لابه لای زندگی گم می شوی.
با وجود تمام شکستن ها و نشدن ها با تمام دردها و یأس ها
کسی می آید و به سیاهی دنیایت رنگ می پاشد.
باور دارم کسی می آید و باورهای درون تو جان می گیرد!
چشمانم تاب نیاورد و گریست. دستانم لرزید و پاهایم مستقل شد و رفت، بی آن که صبوری کند… با سرعت و بدون مقصد! روحم درد می کرد و در سرم بر خلاف دلم همه چیز آرام بود. تنها صدای باد و باران غوغا می کرد و صدای شلپ شلوپ خالی شدن چاله های کثیف آب، زیر قدم هایم!
قلبم سرسام آور می زد و من دیوانه وار زیر شلاق های پرتوان باران در هوایی می دویدم که رو به تاریکی می رفت. با اصابت هر قطره ی باران به گونه ی سرما زده ام، سوزش دردناکی تنم را در بر می گرفت. شانه های نحیفم به چندین تن و بدن می خورد و سست و بی رمق می شود. تن لرزانم مهم نبود، نگاه های متعجب مردم مهم نبود، فرار جنون آمیزم نیز مهم نبود! مهم فاجعه ی به بار آمده بود. اصل گفته اش بود. آن کلمه ساده چهار حرفی که با تمام کذب بودنش؛ زندگی ام را فرو پاشید.
حرفی که وجودم را لرزاند و حفره بزرگی در درونم خالی گذاشت. حرف آخر او من را در تنگنای هراس انگیز بودن و نبودنم رها کرد!
رمان حرف آخر، داستان نگارا است. دختر جوانی که در یک خانواده سنتی و مذهبی زندگی میکند، آن هم با پدری که عقاید خاصی دارد. او برای فرار از این وضع خفقان با مهراب ازدواج میکند، مهرابی که شبیه حاج احمد است با همان عقاید مذهبی و بسیار تندرو. مهراب با چشم باز اشتباه میکند، به بهانه ثواب کردن به دنبال صیغه کردن زنی بیپناه است و رضایت و امضای این خیانت را حاج احمد داده است و در پشت این اتفاق نگارایی که نابود میشود و قلبش آسیب میبیند. خاطرات بیبی از ازدواجش با حیدر بخش دیگری از داستان است که ما را به قلب تاریخ و زندگی زن دیگری میبرد. در نهایت با شخصیت کیانی روبهرو میشویم که آمده تا زندگی نگارا را تغییر دهد.
ـ دیوار فرانسه با شوهر مغازه مش رحمت از پرنده بست!
صدای خنده هایش چون فواره وسط میدان شهر به هوا می رود و قطره هایش فضای کوچک آشپزخانه را پر می کند. پا روی پا می اندازم و بالشتک طوسی با طرح پرنده رویش را مابین شکم و دستانم می فشارم. برای جریان خنده هایش دوباره می خوانم:
ـ دیوار فرانسه با شوهر مغازه مش رحمت، از پرنده بست!
انگار جوک شنیده باشد؛ صدای قهقهه اش بلند می شود. مشتی توت از ظرف کنار پایم بر می دارم و در حالی که دهانم را با آن پر می کنم، مسیر بخارهای رقیقی را که از سوراخ های بالای سماور به سقف کهنه و دود گرفته آشپزخانه پر می کشد دنبال می کنم. همه اش تقصیر همبرگرهای سوخته من است و کمی هم تقصیر قلیان های بی موقع بی بی! قلیان سنتی با شیشه رنگی که یادگار حیدر بابا است. بی بی هرازگاهی که دلش تنگ می شود؛ وسط آشپزخانه می نشیند و دو سیب دود می کند.
دستی که نامحسوس می لرزد پیش می آید و دو عدد قیسی از کاسه گل گلی لب پر بر می دارد و با همان باقی مانده لبخند روی لب کوچک و خوش ترکیبش در دهانش می گذارد. با آن که چین و چروک، صورتش را فرتوت جلوه می دهد و پیری، زیبایی اش را چون صورتکی پوشانده؛ اما لب های خوش فرمش تنها عضوی از صورتش است که هنوز هم می تواند مردان را به اشتیاق بیندازد. بی بی ماتیک قرمزی دارد. بعضی وقت ها که خوشی می زند به سرش؛ جلوی آینه گرد کنار در که اطرافش با ویترای تزیین شده؛ می ایستد و لب هایش را قرمز می کند.
می گوید خیلی از شب ها با همین ماتیک قرمز، حیدر بابا را تا لب چشمه برده و تشنه برگردانده و بلند بلند به یاد شیطنت ها و بازیگوشی های دوران جوانی که خاطره هایش تنها در سر خودش چرخ می خورد؛ می خندد.
ـ فرش کتاب که چاه قاشق در فصل زنخدان شوم!
این بار از خنده ریسه می رود. کاغذهای کوچک رنگی را کنار تنگ شیشه ای رها می کند و همان طور که سینه اش از خنده بالا و پایین می شود با پشت دست، اشک گوشه ی چشمش را که حاصل خنده است
پاک می کند.
به ماهی دودی، فلفل های تند به نخ کشیده شده و حلقه های سیر که از دیوار آویزان شده اند نگاه می کنم. به ملاقه و کفگیرهای چوبی که از آویز کنار کابینت کهنه و رنگ و رو رفته، حلق آویز شده اند و سینک ظرف شویی تک لگنه که شیر آبش یک ماهی است خراب شده و چکه می کند. بی بی هر بار غرش را به جان من می زند که چرا سر راه، سری به صائب نزدم تا بیاید و دستی به شیرها و لوله های پوسیده این خانه بکشد و هر بار من صامت و بی صداتر از قبل به آشپزخانه خریدم و سطل سفید رنگ را زیر چک چک آب گذاشتم تا بیشتر از این هدر نرود و نگفتم که صائب آخرین باری که برای تعمیر شیر آب خانه آمده بود؛ موقع رفتن کنار
تشکرهایم، روی اپن آشپزخانه کاغذ حاوی شماره تلفنش را گذاشت و بعد از لبخند تهوع آور و بوی تن مشمئز کننده اش، آن طور با منظور و چندش آور خندیده و رفته بود اما دیگر لوله های این خانه قابل تعمیر نیست. باید کل این خانه را با همه شیرهای خرابش یک جا کوبید و از نو ساخت!
پاهایش را با چهره گرفته و دردآلودی روی تشکچه سنتی با گل های قرمز رنگ دراز می کند و ته خنده اش را با هوفی بیرون می دهد. گاهی منصفانه اعتراف می کند و به خود تشر می زند که دیگر شورش را درآورده، خنده هم حد و حدودی دارد! او راحت قهقهه می زند و چشمانش از حجم خنده به اشک می افتد؛ اما گریه کردنش مکافات دارد. به قول خودش از بازویش نیشگون می گیرد و خودش را می چلاند تا شاید قطره ای از گوشه چشم روشنش بیرون بریزد.
رمان حرف آخر از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
زهرا مطلوبی، متولد سال 1371، نویسندهی ایرانی میباشد. این نویسنده بیشتر در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی قلم میزند.
رمان و خوابی که آرام گرفت ـ انتشارات آترینا (شقایق)
رمان حرف آخر ـ انتشارات آترینا (شقایق)