نحوه دانلود رمان جنوبی ترین مرز عاشقی
نحوه دانلود رمان جنوبی ترین مرز عاشقی معرفی رمان جنوبی ترین مرز عاشقی : رمان جنوبی ترین مرز عاشقی روایت عشق و دلدادگی است. در قسمتی از داستان می‌خوانیم: «صدای قطره‌های باران که به شیشه می‌خورد، وادارم کرد چشم‌های خسته‌ام را باز کنم. هیکل پیر و سنگینم را تکانی دادم و با فشار دادن دستم روی صندلی از جا بلند شدم. باز ...

نحوه دانلود رمان جنوبی ترین مرز عاشقی

معرفی رمان جنوبی ترین مرز عاشقی :

رمان جنوبی ترین مرز عاشقی روایت عشق و دلدادگی است. در قسمتی از داستان می‌خوانیم: «صدای قطره‌های باران که به شیشه می‌خورد، وادارم کرد چشم‌های خسته‌ام را باز کنم. هیکل پیر و سنگینم را تکانی دادم و با فشار دادن دستم روی صندلی از جا بلند شدم. باز هم پاییز دیگری از راه رسیده و من هنوز زنده‌ام. خودم را به پشت پنجره رساندم و پرده را کنار زدم». رمان با زبانی ساده و روان و بیان جزئیات لازم نگاشته شده است. داستان با پرداخت مناسب شخصیت‌ها و توصیف عمیق‌ترین احساسات نوشته شده و خواننده را با خود همراه می‌کند. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی‌ نگارش شده است. این رمان با 475 صفحه، در سال 1393 از نشر شقایق منتشر شده است.

 

خلاصه رمان جنوبی ترین مرز عاشقی :

کاش بیش‌تر نگاهش کرده بودم.
کاش صدها بار به او گفته بودم که دوستش دارم.
کاش منتظر ابراز عشق او نمانده بودم.
کاش این غرور لعنتی را کنار گذاشته به گردنش آویخته بودم و به چشم‌هایش زل زده بودم.
کاش…کاش…و این ای‌کاش‌ها در همه‌ی روزهای من جاری شد.

 

مقداری از متن رمان جنوبی ترین مرز عاشقی :

صدای قطره های باران که به شیشه می خورد، وادارم کرد چشم های خسته ام را باز کنم. هیکل پیر و سنگینم را تکانی دادم و با فشار دادن دستم روی صندلی از جا بلند شدم. باز هم پاییز دیگری از راه رسیده و من هنوز زنده ام. خودم را به پشت پنجره رساندم و پرده را کنار زدم باران می بارید. لطیف مثل گذشته، مثل همیشه. همیشه رشته های باران مثل نخ های ناپیدایی مرا، نه مرا، خیال و فکر مرا می گیرد و به آسمان می برد و من از آن جا، از آن بالاها انگار تمام گذشته را بهتر می بینم. حس برگشتن به روزهای خوب گذشته مانند تبی ملایم همه ی وجودم را در بر می گیرد. باز هم مش رجب بی موقع در می زند.
ـ بیا تو، رجب.
ـ سلام آقا، ببخشین. حمید خان اومدن، نشوندمشون تو پذیرایی…
ـ مادرش هم هست؟
ـ نه آقا، تنهاس. انگاری کار واجب دارن.
ـ بگو بیاد اینجا… به چایی تازه هم دم کن.
ـ چشم آقا، با اجازه.
این مش رجب بیچاره هم همراه من، در تنهایی من پیر شد. حمید تنها نوه ی من است. تنها امید من و مادرش. چند لحظه بعد وارد اتاقم شد. دیدن قد و بالای برازنده اش لبخند را به لبم می نشاند. طبق عادت جلو می آید و خم می شود که دست چروکیده مرا ببوسد. دستم را عقب می کشم و بعد آن را مثل دعای خیری روی سرش می گذارم.
ـ سلام آقا جون.
ـ سلام عزیزم، چه عجب. یاد این پیرمرد فرسوده کردی، چرا تنها؟
ـ همین طوری.
حمید همیشگی نبود و من خیلی زود متوجه شدم. یکی دو دقیقه در سکوت او به گل های قالی و من به دست های بی قرار او که گاهی قفل و گاهی باز می شد خیره بودیم.
ـ می دونی که بابا، آدم پیر فضول هم میشه تو انگار….
دستی روی صورتش کشید و کلافه گفت:
ـ غمگینم آقا جون. پریشونم، یه حالی دارم دلم می خواد سرم رو به این دیوار بکوبم.
ـ پس چرا اومدی سراغ من؟! تو که می گفتی وقتی دلگیرم فقط دلم مادرم رو می خواد، مادرم سنگ صبورمه، می فهمه چی می گم… نکنه دیگه قبولش نداری؟!
ـ مادرم… مادرم؟! این بار از خود مادرم دلگیرم… خودش دلم رو شکسته… اصلاً باورم نمی شه.
ـ نکنه همون قصه ی همیشگیه؟! یه دختر خوب… بیا مادر… ازدواج … از این حرفا…
لبخند کمرنگی زد.
ـ نه آقا جون، کاش از این چیزا بود. دلم رو به درد آورده، همه ی اعتمادم به باد رفته.
باز هم مش رجب در زد و با سینی چای وارد شد. حمید سینی را از او گرفت. مش رجب نگاه متعجبی به حمید انداخت و با نگاه پرسشگری به من، دوباره خارج شد.
حمید چند لحظه سکوت کرد، بلند شد و پشت پنجره ایستاد و دست هایش را پشت سرش قلاب کرد.
ـ می ترسم مادرم اون زنی نباشه که مدت ها پدرم و من دیدیمش، می ترسم اون قدری که من فکر می کنم خوب نبوده باشه…
ـ منظورت چیه؟ بیا این جا بشین ببینم چی می گی!
برگشت و نگاهم کرد. راست می گفت، غمگین بود. از چشم هایش پیدا بود. دستش را در موهایش برد و سری تکان داد.
ـ امروز توی اتاق مادرم بودم. می دونید که مثل همیشه دنبال خاطراتی از پدرم می گشتم. مادر خونه نبود. در کمدرو که باز کردم به دسته نامه دیدم. دورش روبان مشکی پیچیده بود. انگار یادش رفته بود قایمشون کنه. خیلی خوشحال شدم که باز هم یادگار تازه ای از پدرم می بینم. نامه ها رو برداشتم و با شوق به اتاقم رفتم. دستام می لرزید، انگار می خواستم تمام وجود پدرم رو تو اون نامه ها پیدا کنم ولی آقا جون…
ـ خب چی شد؟

ـ اونا نامه های پدرم نبودن، اولیش رو که باز کردم و خوندم چشمام سیاهی رفت. قلبم تیر کشید. نامه های یه مرد دیگه بود. همش همش نامه های عاشقانه ای بود که یکی دیگه به مادرم داده بود. می فهمید… یکی غیر از پدرم، اسمش پای نامه ها بود، عماد… عماد!
دستم را روی قلبم گذاشتم. از شنیدن اسمش هم قلبم فشرده می شد. چشم هایم را بستم تا چهره اش را به یاد بیاورم. حمید با دیدن دگرگونی حال من به طرفم آمد و دستپاچه گفت:
ـ آقاجون… آقاجون…
ـ تو مطمئنی اون نامه ها امضای عمادر و داشت؟! مطمئنی خط مادرت نبود…
ـ خط مادرم رو می شناسم.
ـ نامه ها همرات نیس؟ یکیش رو ببینم.
دست کرد و از جیبش کاغذ کهنه ای درآورد و به دستم داد. راست می گفت. انگار بوی عماد تمام اتاق را پر کرد. کاغذ را باز کردم، عماد رو به رویم لبخند می زد. دستم را روی کاغذ کشیدم. جای انگشتان عماد روی کاغذ حک شده بود. «نرگس عزیزم» اینجا قلب عماد بود.
ـ آقاجون شما چتون شده؟ شما عمادرو می شناسید؟… وای خدای من… یه حرفی بزنین.
تمام روز بی قرار بودم و دلیلش را نمی دانستم. امروز روز تولد عماد بود و برای اولین با.ر من آن را از یاد برده بودم! اما چرا نرگس؟!
ـ به مادرت تلفن کن بیاد اینجا.

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان جنوبی ترین مرز عاشقی :

رمان جنوبی ترین مرز عاشقی از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی زهرا شعله :

زهرا شعله متولد سال 1347 و نویسنده‌ی ایرانی می‌باشد. ایشان یکی از نویسنده‌های قدیمی است که در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی فعالیت می‌کند.

 

آثار زهرا شعله :

رمان جنوبی ترین مرز عاشقی ـ انتشارات شقایق
رمان شاید فردا نباشد ـ انتشارات شقایق

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=4129
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.