نحوه دانلود رمان چشمان منتظر
رمان چشمان منتظر روایت شاهرخ است. پسر جوانی که پس از تمام شدن تحصیلاتش به ایران بازگشته، با دختری به نام بهاره آشنا میشود و آن دو ازدواج میکنند. داستان تلخ او با رفتنِ بهاره از دنیا به واسطهی به دنیا آوردن دخترشان، بهار، شکل میگیرد. نگارش نویسنده، شیوا و روان میباشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی بربیاید. رمان از احساس، تعلیق و هیجان خوبی برخوردار است. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی نگارش شده است. این رمان با 496 صفحه، در سال 1383 از نشر شقایق منتشر شده است.
رمان چشمان منتظر، قصهی پسری جوان به نام شاهرخ است که پس از پایان تحصیلات در رشته مهندسی به ایران باز میگردد؛ او روزی بر حسب اتفاق با دختری به نام بهاره آشنا شده و پس از چندی با او ازدواج میکند؛ اما بهاره روز زایمان از دنیا میرود و یادگاری به نام بهار برجا مینهد و…
سکوت قبرستان با ناله ها و شیون های پی در پی شکسته می شد.
کلاغ ها نیز قارقارکنان نوای از دست رفتن را سر داده بودند.
در میان این سوگواری صدای گریه مرد جوانی دلخراش تر از همه بود. ناله هایش دل سنگ را آب می کرد. سخنان جانگدازش بر زخم دل حاضرین نمک می پاشید. به نوحه سرایی نیازی نبود، چرا که او خود برای عزیز از دست رفته اش نوحه سرایی می کرد. عزیزی که با رفتنش بهار زندگی را به خزانی دلگیر تبدیل کرده بود. مرد جوان خود را در میان گل و لای انداخته و بر سر و رویش می کوفت. ناگاه از جا بلند شد و یکباره خود را به درون قبر تازه کنده شده انداخت.
قبر کن با تعجب به حاضرین نگاه کرد. نمی دانست چه کند. تا وقتی مرد جوان داخل قبر بود نمی توانست آن را برای مراسم دفن آماده کند.
شیون مرد جوان لحظه ای قطع نمی شد.
ـ بهاره، بهاره عزیزم چطور تونستی منو تنها بذاری و بری؟ آخ بهاره، امیدم، عزیزم آخه من هنوز باورم نمی شه منو گذاشتی و رفتی. آسون به دست نیاورده بودمت که به این سادگی از دستم بری. حالا با خونه خالی بدون تو چه کنم؟ خدایا چی بگم؟ چرا از میون این همه آدم، بهاره نازنین من باید بره؟ چرا همسر مهربون من باید بره؟ من چطوری تحمل کنم؟ چطوری طاقت بیارم؟
اطرافیان به او نزدیک شدند و سعی در دلداریش داشتند، اما او آرام نمی گرفت. اینقدر بر سر و رویش زد که از حال رفت و توانستند او را از خاکهای سرد گور جدا کنند و بهاره را به خانه ابدی بسپارند. وقتی پیکر جوان بهاره در گور آرام گرفت، چهره زیبایش را گشودند. حالا زمین و زمان بر مرگ این بانوی جوان می گریست. مرد جوان که تازه بهوش آمده بود، نالان به طرف قبر آمد و با صدایی گرفته و فریاد زد:
ـ دارید چکار می کنید؟ مگه من چکارتون کردم؟ چرا بهاره رو ازم می گیرید؟ چرا منو از عشقم جدا می کنید؟ آخه من چطوری خاک کردن امید زندگیم رو ببینم و دم نزنم؟ مگه شما دل ندارید؟ مگه شما عاشق نیستید؟ آخه مگه مهربونی مرده؟ آخ بهاره کاش من پیشمرگت شده بودم. خدایا چرا خوشبختی رو ازم گرفتی؟
با تمام ناله ها آرام آرام خاک چهره زیبای بهاره را پوشاند. حالا تنها فرد ساکت در قبرستان بهاره بود. همه زار می زدند و می گریستند. ناله های شاهرخ لحظه ای فروکش نمی کرد.
روزهای بعد پشت سر هم آمد و گذشت. مراسم سوم و شب هفت به پایان رسید، اما شاهرخ حتی اندکی آرام نشده بود. دائماً به خود می پیچید و بهاره را صدا می زد. همه غم بهاره را از یاد برده بودند و نگران حال او بودند. پدر و مادرش شب و روزشان را نمی فهمیدند. حتی پدر و مادر بهاره هم که خود داغدار بودند به دلداری شاهرخ مشغول شدند، اما او اینقدر بی تابی کرد که به ناچار در بیمارستان بستری شد. داروهای آرامبخش، جسم او را آرام کرد، اما ذهنش همچنان فعال بود و دائماً بهاره را صدا می زد. تأثیر داروهای مسکن که از بین می رفت، شاهرخ اینقدر فریاد می زد که دوباره مجبور به تزریق می شدند.
در این میان آنچه غم دل بازماندگان را بیشتر می کرد، وجود نوزاد کوچک بهاره بود، نوزادی که با مرگ مادرش به دنیا آمده بود و همه او را فراموش کرده بودند. این نوزاد کوچک که نارس به دنیا آمده بود، درون دستگاه نگهداری می شد و بی خبر از مصیبتی که به سرش آمده زندگیش را شروع کرده بود.
پدر و مادر شاهرخ گاهی به دیدنش می رفتند و همپای پدر و مادر بهاره می گریستند، اما وضعیت وخیم شاهرخ، نوزاد کوچک را که آرام خوابیده بود از یاد آنها می برد.
ـ آقای دکتر، خواهش می کنم بگید حال پسرم چطوره، چرا مدام هذیون می گه؟ به خدا ما هم داریم دیوونه می شیم.
ـ پسر شما در شرایط روحی بدی قرار داره. اون ضربه سختی خورده که ممکنه تا مدتها اثر بدی براش داشته باشه.
ـ ما باید چکار کنیم؟ می شه اونو به خونه ببریم؟
ـ بنظر من بهتره اونو ببرید، اما از خونه خودش دور نگه دارید. در ضمن پیشنهاد می کنم موضوع بچه رو هم بهش یادآوری کنید، شاید از اینکه بچه اش زنده مونده، آرامش پیدا کنه. اون به یک دستاویز برای زندگی نیاز داره و شما باید این امید رو براش زنده کنید. معمولاً در اینجور مواقع بچه کمی مشکل رو حل می کنه.
***
ـ منو کجا می برید؟
ـ می بریم خونه، پسرم. اونجا راحت تری.
ـ خونه؟ کدوم خونه؟ من که خونه خراب شدم، دیگه خونه ندارم.
مادر نگران پاسخ داد:
ـ عزیزم، الان به خونه خودمون می ریم. پیش ما باشی خیالمون راحت تره.
شاهرخ غرید:
ـ اما من مدتهاست از اون خونه جدا شدم. من خونه و زندگی دارم، میرم خونه خودمون. بهاره منتظرمه، نگران می شه.
رمان چشمان منتظر از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
زهرا دلگرمی، ملقب به باران، متولد خردادماه سال 1364، متاهل و دارای یک فرزند میباشد. ایشان فارغالتحصیل از دانشگاه ادبیات میباشند و بیشتر در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی قلم میزند.
رمان کابوس نگاه (خیال یک نگاه) _ انتشارات شقایق
رمان چشمان منتظر _ انتشارات شقایق
رمان قلبی برای تپیدن _ انتشارات شقایق
رمان شب سپید _ انتشارات شقایق
رمان بار دیگر با تو _ انتشارات شقایق
رمان ناز تو نیاز من _ انتشارات شقایق
رمان یک شب و دیگر هیچ _ انتشارات آرینا
رمان تا شکوفه سرخ لبخندت _ انتشارات علی
رمان عاصی _ انتشارات علی
رمان شراب سفید _ مجازی
رمان آوای خیس _ مجازی