نحوه دانلود رمان پیله شیشه ای
رمان پیله شیشه ای نوشته نجمه پژمان در مورد فرق بین ازدواج درست و ازدواج غلط است. رضا با انتخاب لیلا آنقدر به خودش آسیب میزند که وظیفه ترمیم روح او را یاسی بر عهده میگیرد و این ترمیم روح بالا و پایینهای زیادی در زندگی شان دارد تا به تعادل برسند. این داستان به ما نشان می دهد که با انتخاب درست میتوانیم مسیر زندگی بهتری را پیش بگیریم.
این داستان در ژانر اجتماعی – عاشقانه از انتشارات علی در ۳۶۶ صفحه به چاپ رسیده است.
آنچه امروز می نویسم قصه و داستان خیالی نیست بلکه واقعیتی است به مانند روز روشن و واضح شاید حکایت خیلی از جوانان امروزها شبیه به آنچه من میخواهم بگویم باشد. نباید نامش را داستان گذاشت باید گفت داستان و راستان که من با کمی تغییر و تحول به شکلی منسجم آن را برایتان بازگو میکنم. هدفم نه این است که باز زمانی را به علاقه مندان تقدیم کنم بلکه دوست دارم جوانان ما، دختر و پسر کمی دقیق تر به اطراف خود بنگرند. هستند کسانی که به خیال عشق به آن سوی دریا پا می گذارند اما آنچه نصیبشان میشود جزیره ای متروک و خالی از سکنه است و شاید تا ابد اسیر تیره روزی و فلاکت ..شوند پس کاش عشق را زیر پاهایمان له نکنیم و این اندک عاطفه ای که داریم به باد فنا ندهیم. سعی کنیم نگاه دل و نگاه زبانمان یکی باشد تا وجودمان در غرقاب بی وفایی و سنگدلی فرو نرود اگر عاشق میشویم یک عاشق واقعی باشیم هرگز جام بلورین عشق را مشکنیم و به هیچ قلبی خنجر نزنیم، زیرا که کلمه ی عشق مقدس است.
نجمه پژمان
رمان پیله شیشهای نوشته نجمه پژمان در مورد جوانی به نام رضا است که در دام لیلا گرفتار آمده و با وی ازدواج میکند؛ اما مدتی پس از ازدواج، متوجه اشتباه خود شده و از او جدا میشود. این جدایی ضربهی روحی شدیدی به وی وارد کرده و مشکلاتی را برایش به وجود میآورد و…
بزرگی میگفت؛
زندگی کوتاه تر از آن است که به خصومت بگذرد و قلبها گرامی تر از آنند که بشکنند فردا طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم در بستر روزگار آنچه به دست می آید با خنده پایدار نمی ماند و آنچه از دست میرود با اشک جبران نمیشود و اکنون من از شما سؤال میکنم چرا…؟ در شروع عشقی آتشین هستیم و پایانی سرد و بی احساس و شاید پر از نفرت چرا باید دستهایمان سرد و بی روح باشد و قلبهایمان در اندوهی از حسرت؟ عشق را نمی توان تنها در دشت های سرسبز و گلزارها جستجو کرد عشق را در کویر تشنه ی پاکبازی از محبت میتوانی بیازمایی میتوانی گل یاس و اقاقیا نداشته باشی اما بوی عطر آن را بهتر از آنان که دارند و قدرش را نمی دانند، استشمام کنی. عزیزم حرمت عشق را همیشه نگه دار. وقتی نام جاده ی چالوس می آید ناخداگاه طراوت و شادابی را به شنونده القا میکند و شاید در دل بگوید خوش به حال کسانی که آنجا زندگی میکنند مرد جوان ما هم زادگاهش آن شهر زیبا با جنگلهای سرسبز و هوای بهاری است شهری با روستاهایی کوچک مردمانی ساده دل در مجاورت دریای بیکران خزر در چوبی اتاق با صدای ناهنجاری روی پاشنه چرخید و زن میان سال نسبتاً چاقی که روسری اش را به سبک محلی بسته و لباس چیت بلندی برتن داشت وارد شد و لحاف را از روی رضا کنار زد و گفت:
– بلند شو پسر چه قدر میخوابی؟ مخصوصاً امروز که این همه کار داریم تو خوابیدنت گرفته؟
رضا گوشه ی چشمش را باز کرد و دوباره لحاف را روی سرش کشید و گفت:
– مادر بذار یه خورده دیگه بخوابم. یعنی چه؟ تو که هیچ وقت این قدر نمی خوابیدی به کارامون نمی رسیم رضا!
مرد جوان خسته و کسل میان رختخواب نشست و دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت:
– دیشب اصلاً نتونستم بخوابم.
– بلند شو مادر باید زودتر حرکت کنیم کله ی خروس خون آقای نجفی زنگ زد که زودتر برگردیم. انگار تعداد مسافرا زیاد شده به خدا من حوصله ی غرولندهاشو ندارم این دفعه حتماً از حقوقم کم میکنه.
زن میانسال که نامش زهره بود از اتاق خارج شد و رضا با خود نجوا کرد یعنی میشه روزی ما از دست این زندگی خلاص بشیم؟ از اول عمرمون فقر و فلاکت و بدبختی رو تجربه کردیم، خدایا بنازمت، ولی چه قدر بین بنده هات تفاوت قایل میشی یکی باید رو پرقو بخوابه و یکی مثل من روی رختخواب که معلوم نیست توش چیه فکر کنم به جای پنبه قلوه سنگ توشه. با بی حالی برخاست و جای خود را جمع کرد و در همان حال نگاهش روی عکس پدرش ثابت ماند بازرگِ عصبانیتش بالا زد لب به دندان گرفت و گفت:
– باعث همه ی بدبختی هامون تویی پدر!
آنجا خانه ی مادر بزرگش بود مادر بزرگ پدری اش، خانه ای کوچک و محقرانه که هر چند ماه یک بار اوقات فراغتش را چند روزی در آنجا میگذراندند. ننه جان با وجود نداری اش همیشه پشت و پناه همسر و فرزندان پسرش بود و زهره چون خودش مادر نداشت بی نهایت به این زن علاقمند بود همه ی روستا او را ننه جان صدا می کردند.
باز صدای زهره به گوش رسید
– رضا بلند شدی؟ یا باید جرثقیل خبر کنم؟
فریاد زد:
– بلند شدم مادر.
– خوب پس بیا ناشتایی بخور میخوایم یک سری بریم شهر منزل عمه ات انگار به ما در جون گله کرده.
وقتی سر سفره ی صبحانه نشست مادرش برایش چایی ریخت رضا چایش را شیرین کرد و لقمه ای نان و پنیر به دهان گذاشت. رعنا خواهرش نیز کمی آن طرف تر به پشتی تکیه داده و در حال خواندن کتابی بود. سکوتی نامطلوب آن لحظه ها را به هم پیوند می زد و رضا برای شکستن این سکوت گفت:
– چه عجب یاد عمه ثریا کردی؟
– من که همیشه به یاد اونا بودم این عمته که چشم نداره منو ببینه و همیشه میگه مقصر منم که برادرش تو زندانه، این عوض تشکر کردنشه. مگه من غیر از نشستن به پای شما کار دیگه ای هم کردم؟ مثل گربه شما رو به نیش کشیدم و از این خونه به اون خونه بردم تا مبادا رنج بی پدری رو حس کنید اما اون زن اینا رو نمی بینه و فقط میگه به خاطر نق زدنای من پدرت تو زندانه انگار من گفتم مرد برو آدم بکش.
رعنا سری تکان داد و گفت:
– من که میگم نریم خونشون این خانواده انگار از دماغ فیل افتادن
رضا در حالی که لقمه را در دهانش به آرامی می چرخاند به گذشه های دور کشانده شد به زمانی که کودکی یازده ساله بیش نبود و برادر بزرگش هجده ساله و در شرف رفتن به سربازی بود خواهر بزرگش پانزده ساله و رعنا هفت ساله بود پدرش شوفر یک وانت بود که خرجی بخور و نمیری برای خانواده میآورد، آن زمان آنها در همین روستا و در همین خانه کنار ننه جان زندگی میکردند. نام پدرش بهرام بود و همه او را به بهرام چموش می شناختند زیرا که سرش درد میکرد برای دعوا و جدل در شبی بارانی با صاحب وانت برسر پول نزاع پیدا میکند و در آن درگیری براثر ضربه ای که بهرام بر فرق سر آن مرد می زند او دار فانی را وداع میگوید. از آن روز به بعد روزهای سخت و مشقت بار آنها شروع شد، پدرش به حبس ابد محکوم و راهی زندان شد و این زهره بود که به تنهایی بار زندگی را به دوش کشید.
رمان پیله شیشه ای از انتشارات علی و تمامی کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه است.
نجمه پژمان، شاعر و رماننویس، متولد سال ۱۳۵۷ در رفسنجان است. وی از دورهی راهنمایی پی به علاقهاش در درس ادبیات و هنر و تاریخ معاصر برد. در دبیرستان رشتهی هنر را انتخاب کرد و بهخاطر ذوق و علاقه به نقاشی، پیشرفت زیادی در این رشته داشت. در سن هفده سالگی بهعنوان مربی نقاشی در مهد کودک مشغول به کار شد و پس از هفت سال بعد از آنکه در امتحان ورودی مهدهای کودک پذیرفته شد، اقدام به تاسیس مهد کودک نمود. از همان زمان شروع به نوشتن شعر و رمان کرد؛ اما در پی چاپ کردن آنها نبود تا اینکه با انتشارت علی آشنا شد.
رمان عاشقم باش – انتشارات علی
رمان امیرسالار – انتشارات علی
رمان پیله شیشه ای – انتشارات علی
رمان سال های سکوت – انتشارات علی
رمان خلسه عشق – انتشارات علی