نحوه دانلود رمان غوغا
رمان غوغا به قلم مبینا، روایت زندگی دختری هفده ساله به نام غوغا است که برادر شیر ناپاک خوردهاش، باعث قتل پدر حاج فتاح بزرگمهر میشود.
مردی مذهبی و جدی که هنوز مهر طلاقش هم خشک نشده و همراه با فرزند نوزادش زندگی میکند.
غوغا مجبور به خون بس میشود.
ازدواج با برادر حاج فتاح، اما درست شب عروسی فرار میکند و حاج فتاحِ تازه طلاق گرفته مجبور به عقد غوغا میشود.
رمان در ژانر عاشقانه و خونبسی نوشته شده؛ روایتی زیبا و نثری خوب دارد.
رمان غوغا به قلم مبینا، داستان زندگی دختری هفده ساله به نام غوغا است که خونبس میشود. با فرار داماد مجبور به ازدواج با حاج فتاح بزرگمهر میشود.
مردی جدی و قانونمدار که هنوز مهر طلاقش خشک نشده و…
شاید اگر نزدیکم بود با چنگ و دندان من را می درید.
زنی که نام مادر را با خود یدک می کشید.
حاج فتاح دستی به لب و دهانش می کشد.
قدم های محکمش را به سمت راضیه بر می دارد.
پنجره را باز می کنم و به تکان خوردن لب های مردانه اش خیره می شوم.
– پیداش می شه مادرِ من.. اگرم نشد براش یه راهی پیدا می کنم.. اینقدر اذیت نکن خودتو
رخت سیاهش میان مشت راضیه مچاله می شود.
– یه کاری کن فتاح.. من دارم پس میفتم.. هر طور شده پیداش کن وگرنه…
گریه امانش نمی دهد.
فتاح نچی می کند.
زیر لب با خودش حرف می زند.
گوشه ی لبش را تند تند می جود.
نگاهش را به سمت ایوان می کشد.
جایی که حاج یونس صدایش می کند و از پله ها پایین می رود.
راضیه هم پشت سرش می دود.
وسط آن همه حرف و حدیت زیر پنجره می ایستد.
کسی حواسش نیست که من فالگوش ایستاده ام.
– امری داشتین حاج عمو..؟
مردک پیر خرفت سر تکان می دهد.
دانه های تسبیح را میان انگشتان چروکیده اش می فشارد.
– هر چی صبر کردیم بس نیست..! بهتره زودتر جمعش کنی تا این سر و صداها بخوابه.. آبرو نموند واسمون
– شما یه راهی پیش پام بذار حاجی.. می خوام واسه کی عقدش کنم..؟! حمیدِ فراری..؟!
مردمک چشمانش را به صورت خیس راضیه می دوزد.
انگار فکری در سرش تاب می خورد.
– سعید.. واسه اون عقدش کن.. دیگه چه فرقی می کنه خونبس کدوم پسرت باشه.. این یکی نشد اون یکی.. فرقش چیه زنداداش..
دست مشت کرده ام به دهانم می چسبد و هین بلندی که از گلویم بیرون پریده را ساکت می کنم.
سعید پسر عقب مانده حاج عباس را می گوید.
او که نه عقل درستی دارد و نه خیلی توان حرکت..
راضیه دیگر شیون نمی کند.
حتماً او هم بدش نمی آید یک نفر کمک حالش باشد و پسرک درمانده اش را تَر و خشک کند.
به تایید سر تکان می دهد.
اشک های من سرازیر می شود.
هر دو نگاهشان به حاج فتاح است.
او که حالا بزرگ این خانه و خانواده است.
خانه ای که سایه ی سرش به قتل رسید و شور انتقام از در و دیوار آن چکه می کرد.
قدری در فکر فرو می رود.
نگاهش به زمین دوخته و سینه اش بالا و پایین می شود.
من اما نفسم ذره ذره بالا می آید.
شاید هم اصلاً مرده ام، چه می دانم..!
دوباره صداها بلند می شود.
طلبکار و ناراضی..
– ای بابا.. این چه وضعشه.. دو ساعته ما رو علاف کردین که چی اخه..! بریم یا بمونیم..؟ یکی نیست بگه دوماد پیدا شد یا نه.. لااقل تکلیف مشخص بشه
– نظرت چیه پسرم..؟ برم سعید و بیارم.. چی می گی آقا فتاح..؟
راضیه این پا و آن پا می کند.
فتاح سر بالا می گیرد و نفسم در سینه حبس می شود.
زبان روی لبش می کشد.
حس می کنم از گوشه ی چشم من را نگاه می کند.
– نه…
انقدر سفت و محکم می گوید که از جا می پرم.
انگار که دنیا را به من می دهد.
حاج یونس اخم می کند.
– شوخیت گرفته حاجی..! الان وقت این حرفا نیست، راهش فقط همینه
– مطمئنی حاج عمو..؟
– معلومه که مطمئنم.. مگه راه دیگه ای هست حاج فتاح..؟
راضیه باز خط و نشان می کشد.
محال است که از خون به ناحق ریخته شوهرش بگذرد.
– من نگفتم بگذر مادرِ من.. گفتم اینطوری نمی شه..
– استغفرالله.. حاج فتاح..! چرا حرفت و رک و راست نمی زنی عمو جان..! خب بگو تا مام بفهمیم
باز هم انگار من را نگاه می کند.
خجالت می کشم از او که از چشمانش مهربانی می بارد.
بغض تا گلویم بالا می آید.
نمی دانم چه فکری در سر دارد…
کاش بگوید و خلاصم کند..
– الان برمی گردم.. یکم فرصت بدید می گم بهتون
نگاهم دنبال قدم های بلندش می دود.
خدا می داند برایم چه خوابی دیده است..!
روی زمین تکیه به دیوار آوار می شوم..
صدایش از پشت در می آید و تقه آرامی به در می زند.
– می تونم بیام تو غوغا..؟
خنده دار است که از من اجازه می پرسد.
ادب و نزاکت این مرد وِرد زبان غریبه و آشناست..
صدای ضعیفی که از حلقومم بیرون پریده را حتماً شنیده است که دستگیره را پایین می کشد.
خجالت می کشم نگاهش کنم.
انگشتانم را می چلانم و فتاح آهسته در را می بندد.
صدایش را با تک سرفه ای صاف می کند.
– حتماً می دونی چه اتفاقی افتاده، حمید رضا..
سر تکان می دهم.
– اینم می دونی که هیچی این وسط عوض نمی شه..
به زحمت لب تکان می دهم.
– می دونم
جلو می آید و روی زانو می نشیند.
نگاهم از زیر چشم دانه های تسبیحش را می شمارد.
– می خوام عقدت کنم غوغا.. یعنی جز این راه دیگه ای نمونده برام.. نمی تونم اجازه بدم.. استغفرالله
به خودم جرئت می دهم تا نگاهش کنم.
او اما نگاهش را به زمین دوخته و می فهمم که برای منِ سیاه بخت ناراحت است.
– نظرت چیه.. راضی هستی یا نه، می خوای واسه سعید عقدت کنن…هووم؟
تنم می لرزد و اشک از گوشه ی چشمم سُر می خورد.
چشمانم از زور گریه باز نمی شود.
نگاهی به خودِ بیچاره ام می اندازم.
من یک عروس خونبسم..
چیزی که تا قبل از این معنایش را نمی دانستم و حالا تاوان گناه نکرده ی من است.
– حمید رضا برنمی گرده، حداقل فعلاً.. منتظر چی هستی غوغا..! جواب منو بده، اره یا نه..؟
زبان الکنم به سختی در دهانم می چرخد.
دروغ چرا، من از حاج فتاح خوشم می آید.
– یعنی.. من و شما.. عروسی کنیم با هم..؟!
هر کسی به جای او بود حتماً خنده اش می گرفت.
او اما زیاد نمی خندد..
قبل تر ها گاهی خنده اش را دیده بودم.
مثل وقتی که در محله پیچید به زودی پدر می شود.
کاش همان روزها فهمیده بود که بعد از دنیا آمدن کاکل پسرش دیگر نمی خندد.
خنده ای که با مُهر طلاق از لب های مردانه اش همچون پرنده پَر کشید و رفت.
– داره دیر می شه غوغا.. نمی شه از این بیشتر حاج آقا رئوف رو معطل نگه داشت
نگاهش را با تاخیر بالا می کشد.
به چشمان خیسم نگاه نمی کند.
شاید به دامن پیراهنم یا هر چی..
اصلاً مگر فرقی هم می کند..!
– من.. من زن سعید نمی شم حاج فتاح.. ازش می ترسم بخدا.. می ترسم یوقت نصفه شب خفه ام کنه!
رمان غوغا به قلم ریحانه، به صورت آنلاین و در حال تایپ در کانال تلگرام نویسنده قابل مطالعه می باشد.
https://t.me/+MbZgGgugUvtlNWRk
ریحانه با نام مستعار، نویسنده در ژانر عاشقانه و معمایی هستند.
نویسندگی رو به تازگی شروع کردند و رمان غوغا اولین رمانی هست که از ایشون میخونیم.
رمان غوغا – درحال تایپ