نحوه دانلود رمان رقیبان عشق
نحوه دانلود رمان رقیبان عشق معرفی رمان رقیبان عشق : رمان رقیبان عشق روایت سه دوستی‌ می‌باشد که از زمان کودکی با هم‌ هم‌بازی بوده و زندگی‌شان تحت‌الشعاع اتفاقاتی جذاب قرار می‌گیرد. طبق قرار و اصرارهای سمیه خانم، نیکتا و شهریار برای هم برگزیده می‌شوند اما همه چیز به سادگی این تصمیم نیست. قلمِ نویسنده، شیوا و روان می‌باشد و ایشان توانسته ...

نحوه دانلود رمان رقیبان عشق

معرفی رمان رقیبان عشق :

رمان رقیبان عشق روایت سه دوستی‌ می‌باشد که از زمان کودکی با هم‌ هم‌بازی بوده و زندگی‌شان تحت‌الشعاع اتفاقاتی جذاب قرار می‌گیرد. طبق قرار و اصرارهای سمیه خانم، نیکتا و شهریار برای هم برگزیده می‌شوند اما همه چیز به سادگی این تصمیم نیست. قلمِ نویسنده، شیوا و روان می‌باشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی و داستان پردازی‌ بربیاید. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی‌ نگارش شده است. این رمان با 488 صفحه، در سال 1388 از نشر شقایق منتشر شده است.

 

مقدمه رمان رقیبان عشق :

باران بهاری، نسیم گندم زارها، صدای پرستوهای عاشق، هم نشانه های آمدنت بود. آن روز با قلبی پر از
احساس، با دلی سراسر شور، کنار جاده بلند و طولانی زمان، با دستهایی آکنده از عطر یاسمن ها به انتظار آمدنت هر لحظه بیقرار تر می شدم. باران بهاری روحم را شست. وجودم را، دلم را و تمام درونم را با قطره های شفافش صیقل داد و نسیم گندم زار ها، زلف های پریشانم را با سرانگشتان ظریفش درهم پیچید.
صدای پرستوهای عاشق، عشق را، امید را در درونم به وجد آورد و آنگاه تو آمدی؛ با گام هایی استوار، با دست هایی پر از زنبق های وحشی، با چشم هایی پر از زمزمه عشق و لب هایی پر از محبت و مهر!
آمدی، از جاده بلند و طولانی زمان و با کوله باری سنگین از دلتنگی هایت.آمدی،با صد شور و با قلبی لبالب از احساس و من بی آن که بخواهم با دست هایی حلقه بر دور گردنت و بی آن که بدانم با چشم هایی پر از اشک اشتیاق. دست هایت در میان زلف های پرتابم فرو رفت و لب هایت لرزید. چشمهایت از اشک لبریز شد و من با اعجاب به تو نظر دوختم.
آنگاه، دست در دست هم در ابتدای راهی بدیع ایستادیم و با توشه ای پر از خاطره و دلی سرشار از امید به افق چشم دوختیم. نسیم گونه های مرطوبم را نوازش می داد و من گوش به نوای مخملی ات سپرده بودم تا دوباره عشق را باور کنم. ترنم آوایت در جانم نشست و تو زمزمه کردی:
«داستان دل شنیده ای، حدیث یک نگاه، آغاز یک جرقه، ضرباهنگ تپش قلب،گداختن صورت و رویش جوانه های عشق. آن هنگام که دل تمنا می کند، نگاه در انتظاری سخت می سوزد،جرقه های عشق و امید زده می شود،صدای جرس قلب حکایت از آشوبی دلپذیر می دهد و چهره از آتش تند می سوزد.آن روز، روز میلاد عشق است.»

 

خلاصه رمان رقیبان عشق :

نیکتا، شهریار و پویان از دوران کودکی همبازی یک‌دیگر بودند. سمیه، خانم و پدربزرگ طی سفری به مشهد در سرای مهمان‌خانه‌ای با کودکی مواجه شده بودند که او را تحت سرپرستی خود قرار دادند و نامش را شهریار گذاشتند. از همان موقع به خاطر خواهش‌های سمیه‌خانم، قرار عقد نیکتا و شهریار برای آینده گذاشته شد. بعد از گذشت سال‌ها، نیکتا از یک طرف منشی شرکت شهریار شد و از طرف دیگر در کلاس‌های سرود پویان شرکت می‌کرد. تداخل زمانی کار و کلاس او و تعصب‌های شهریار و پویان، و درخواست ازدواج شهریار از او، ماجراهایی را برایش به دنبال داشت که …

 

مقداری از متن رمان رقیبان عشق :

با صدای زنگ تلفن، نگاهم را از صفحه مانیتور برداشتم.گوشی را در دست گرفتم و گفتم:
-بله؟
-سلام نیکتا، شهریارم!
-سلام، خوبی؟
-مرسی، توچطوری؟ چکار می کردی؟
-دارم روی آهنگ سرود تمرین می کنم.
-تمرین رو تعطیل کن. باید بیای شرکت.
به ساعت نگاه کردم و معترضانه پرسیدم:
-الان… اما من تا نیم ساعت دیگه باید توی کلاس باشم.
-موسیقی مهمتره یا کارت؟ یک پروژه مهم بهمون پیشنهاد شده. همه اعضا رو جمع کردم تا در موردش مشورت کنیم.
خودم را لوس کردم و گفتم:
-می شه من نیام؟می دونی که اگه امروز هم غیبت کنم “پویان” حسابی عصبانی می شه. دفعه قبل بهم تذکر داد، اگه دیگه تکرار بشه عذرم رو می خواد، تازه من از تمرینات حسابی عقبم!
شهریار شمرده شمرده گفت:
-تو منشی شرکتی و باید توی تمام جلسه ها حاضر باشی. پس نیم ساعت دیگه می بینمت.
با این حرف تماس را قطع و من را در بلاتکلیفی بزرگی رها کرد. می دانستم شهریار با پویان چپ افتاده و حالا احساس می کردم برگزاری جلسات در روزهایی که من با پویان کلاس داشتم به نوعی تعمدی است. این اختلافات از سال گذشته شروع شده بود. از روزی که در ایام ماه رمضان بودیم و آن روز خانواده شهریار و عمو آریان برای صرف افطاری در خانه ما دعوت بودند. پویان همان روز به شهریار که در حال آب خوردن بود، تذکرداد و از پس نوع برخوردهای آن دو به گونه ای بود که نشان می داد هیچ کدام دیگری را قبول ندارند.
دلم نمی خواست آن روز دوباره غیبت کنم و مورد بازخواست پویان قرار بگیرم، اما نمی دانستم با شهریار چه باید بکنم. از یک طرف رگه های فامیلی سبب می شد با او رودربایستی داشته باشم و از سویی دیگر او رئیسم بود و ناچار بودم احضارهایش را جدی بگیرم. اما با پویان چه باید می کردم؟ او هم با تعصبی غریب تاکید داشت در کلاس ها شرکت کنم، خصوصا که در زمینه سُلفِژ مشکل داشتم و از دیران حسابی عقب بودم. کارهای شرکت فرصت نمی داد در کلاس ها شرکت کنم و پویان به عنوان کمک، سی دی تمرینات را به من داده بود تا حداقل کمبود حضورم بر سر کلاس ها را با تمرین در داخل خانه جبران کنم که این هم با جلساتی که شهریار می گذاشت جور در نمی آمد.
دو جلسه قبل که نتوانسته بودم به کلاس برسم، در دیداری که همراه با مامان و بابا به خانه عمو آریان داشتیم،پویان جلوی اله زهره و دیگران با عتاب، عدم رضایت خود را اعلام کرد و اگر وساطت عمو و دیگران نبود همان روز حکم اخراجم را از گروه اعلام می کرد. با بدخلقی چشم به پویان دوخته بودم. پویان در مقابل سخنان دیگران در حالی که اخم چهره اش لحظه ای ترک نمی شد سر بلند کرد و مستقیم من را مخاطب قرار داد و پرسید:
-قول می دی که این آخرین باری باشه که غیبت می کنی و از حالا به بعد سر کلاس ها به موقع حاضر می شی؟
می خواستم جواب دندان شکنی بدهم که بابا ملاطفت آمیز دستم را فشرد و به پویان که منتظر جواب بود نگاه کرد و گفت:
-من از طرف نیکی قول می دم که دیگه غیبت هاش تکرار نشه،قبوله استاد؟!
لبخندی محو بر لبهای پویان نشست که به سرعت آن را مهار کرد و به خشکی گفت:
-به خاطر عمو علی و خاله مژگان قبوله، اما فقط همین یکدفعه!
با این حرف به مامان و بابا نگاه کرد تا به آنها حالی کند که در صورت تکرار، دیگر نباید وساطت کنند. بابا زیرکانه سر تکان داد و مامان که نگاهش برق خاصی داشت لبخندزنان تذکر او را پذیرفت.
از برخوردش ناراحت شده و از درون در حال گُر گرفتن بودم. جنگ و دعوای من و پویان تازگی نداشت. سالها بود که با هم سر ستیز داشتیم و همه می دانستند که پویان جدی و سرسخت درمقابل هیچ کس کوتاه نمی آید.اما من نیز بیدی نبودم که از این بادها بلرزم. منتها شیوه ام با پویان تفاوت داشت. او پیش روی دیگران حرف خود را می زد، اما من با هوشیاری جلوی دیگران مظلوم نمایی می کردم و فقط در خلوت و تنهایی بود که جوابهای کوبنده و دندان شکن به او می دادم.
چند بار بابک شاهد کشمکش های ما بود و حال من به راحتی جلوی او هم به برخوردهایم با پویان ادامه می دادم. بزرگترها که سرسختی و جدیت پویان و از آن سو سکوت من را می دیدند، همیشه طرفدارم بودند و از پویان می خواستند ملاحظه کند. اما همین مظلوم نمایی، خشم پویان را بر می انگیخت و از این که نمی توانست حاضرجوابی من را به دیگران ثابت کند عصبانی می شد و من از این انتقامهای کوچک لذت می بردم. وقتی او با عصیان، محل را ترک می کرد، چنان شادی عمیقی در دلم می پیچید که می خواستم قهقهه سر دهم.

آن روز سر به زیر انداختم و وانمود کردم دلشکسته شده ام. عمو آریان که به قول خودش عاشق من بود نتوانست تحمل کند و آنقدر دلجویی کرد تا بالاخره توانست لبخند را بر لبهایم بنشاند. هر بار که نگاهم به عمو و پویان می افتاد بیشتر متوجه شباهت اخلاقی و رفتاری این پدر و پسر می شدم. پویان نسخه کاملی از خلقیات پدرش بود. حتی علائق او هم به عمو رفته و مانند او به طرف هنر کشیده شده بود. اگر چه عمو آریان کارگردانی تئاتر را به شکل تفننی دنبال می کرد و به همراه بابک فروشگاه بزرگ فرش را اداره می کردند، اما گاهی اوقات خصوصا در ایام ماه محرم هنوز کماکان نمایش های تعزیه را می گرداند و در این راه پویان هم یار و یاور همیشگی او بود. اکثر ابیات مداحی را پویان می نوشت.
چند سالی می شد که من هم در این مراسم نقشی را به عهده داشتم. عمو آریان در نقش امام حسین(ع) و پویان در هیبت علی اکبر هنرنمایی می کردند. بابا به خاطر قد و قامت بلندش نقش حضرت ابوالفضل را به عهده داشت که همیشه مورد توجه همگان قرار می گرفت و بابک هم عهده دار نقش حُر بود.
مامان از گذشته و خاطرات خوبش داستان های زیادی برای من گفته بود و شاید شنیدن همین حرفها در روزهای اول سبب شد که با اصرار از عمو بخواهم نقشی را بر عهده ام بگذارد و او در حالی که نیم نگاهی به مامان داشت خندید و گفت:«درست عین مادرت!حالا که این طوره پس نقشی که سالها به مادرت دادم رو به تو می دم تا ببینم کدومتون بهتر از عهده اش برمی یاین.» بامسرت پذیرفته بودم و حال چند سالی می شد که نقش مادر علی اصغر را به عهده داشتم. وقتی توانستم با موفقیت از پس نقش بربیایم، پویان که فارغ التحصیل رشته هنر بود با اندکی تردید به من پیشنهاد کرد وارد گروه او شوم و در صورت تمایل در جشنواره سرود که هر سال برگزار می شد شرکت کنم. به گفته او صدایم به درد سوپرانا می خورد و اگر تعلیم می دیدم می توانستم در این زمینه پیشرفت کنم.
بابا و مامان تصمیم گیری را به عهده خودم گذاشتند و من با کمی فکر کردن بالخره تصمیم گرفتم به گروه او ملحق شوم. اگر چه همیشه با پویان مشکل داشتم و کار کردن با او را سخت می دانستم، اما تبحر او در کارش سبب می شد که هنرجوها به راحتی به تعالیم او تن در دهند و بدخلقی های گاه و بی گاهش را نادیده بگیرند. هفته های نخست به طور مرتب بر سر کلاس هایش حاضر می شدم، اما از دو هفته پیش یکباره شهریار تصمیم گرفت در زمینه کارهای شرکت و اهدافی که در پیش داشت جلسات مشاوره ای بگذارد و من هم مسئول تنظیم قراردادها و تصمیمات بودم، ناچار می شدم در این جلسات شرکت کنم و به این ترتیب از کلاس ها جا می ماندم.
اولین بار که از شهریار خواستم جلسه را به روز بعد موکول کند به بهانه این که همه اعضا خود را برای آن روز آماده کرده اند، خواسته ام را نادیده گرفت و عدم حضورم بر سر کلاس با سکوت معنادار پویان همراه شد. اما می دانستم که او این غیبت را نادیده نمی گیرد و در جایی به من تذکر خواهد داد. وقتی دومین روز جلسه با زمان کلاس همراه شد با کمی تمنا از شهریار خواستم من را از آمدن معاف کند، اما او با دلایل کاری وادارم کرد در جلسه شرکت کنم و دست از اصرار بردارم. به طرز مشکوکی حس کردم تاکید او دلیل خاصی دارد و او به عمد این کار را انجام می دهد. اگرچه هیچ بهانه ای در دست نداشتم، اما حس ششم قوی زنانه ام هشدار می داد که او از حضورم بر سر کلاس های پویان خرسند نیست، حتی چند بار به طور غیر مستقیم با لحنی معترض پیوستنم به گروه سرود را به تمسخر گرفته بود.
پویان در دومین جلسه برخورد شدیدی کرد و حال مانده بودم که برای غیبت امروزم چه بهانه ای بیاورم. از اتاق بیرون رفتم. مامان زیر لب آهنگی کردی را زمزمه می کرد و در حال درست کردن خورش خلال بود. قرار بود آن شب به خانه عمو آریان برویم و مامان که می دانست خاله زهره این غذا را خیلی دوست دارد آن را آماده می کرد تا با خود ببریم و شبی را در کنار هم باشیم. از فکر نرفتن سر کلاس و برخورد شبانه پویان قلبم فرو ریخت.مامان برای برداشتن ظرف گوشت های ریز خُرد شده لحظه ای برگشت و با دیدن من که ماتم زده به چهارچوب در تکیه داده بودم پرسید:
-این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی نیکی جان، اتفاقی افتاده؟!

 

نحوه تهیه و مطالعه رمان رقیبان عشق :

رمان رقیبان عشق از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.

 

بیوگرافی سهیلا بامیان :

سهیلا بامیان متولد سال 1345، و نویسنده‌ی ایرانیِ اهل آبادان می‌باشد. ایشان تحصیلات خود را با مدرکِ لیسانس در رشته ی روانشناسی به اتمام رسانده‌اند. دارای دو فرزند می‌باشند و در حال حاضر ساکن بوشهر هستند. این نویسنده در مجلات مختلف دستی بر قلم داشته و در حیطه‌های داستان های کوتاه و متن های ادبی، آثار خود را به چاپ رسانده‌اند. اکثرِ آثار ایشان از انتشارات شقایق وارد بازار کتاب شده و با استقبال بالایی روبه‌رو شده است. ایشان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی فعالیت می‌کند.

 

آثار سهیلا بامیان :

رمان شب های انتظار ـ انتشارات شقایق
رمان زیبای عرب ـ انتشارات شقایق
رمان دختر آفتاب ـ انتشارات شقایق
رمان کوچه های شیدایی ـ انتشارات پیکان
رمان رقیبان عشق ـ انتشارات شقایق
رمان الهه شب ـ انتشارات شقایق
رمان سایه های فریب ـ انتشارات شقایق
رمان صبح می‌آید ـ انتشارات علی
رمان پیچک سمی ـ انتشارات شقایق

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=2913
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.