نحوه دانلود رمان زیبای عرب
رمان زیبای عرب روایت دختری به نام امل است که بعد از فوت پدر و مادرش از کویت به ایران آمده و میخواهد به خانوادهای که مادرش را به خاطر ازدواج با پدرش طر کردهاند، سر بزند. قلمِ نویسنده، شیوا و روان میباشد و ایشان توانسته به خوبی از پس شخصیت پردازی و داستان پردازی بربیاید. رمان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی نگارش شده است. این رمان با 437 صفحه، در سال 1383 از نشر شقایق منتشر شده است.
داستان دختری به نام امل است که مادری ایرانی و پدری عرب تبار دارد. مادر در پی ماجرایی عاشقانه با مرد عرب ازدواج میکند، اما به دلیل مخالفت خانواده از سوی آنها طرد میشود و به کویت میرود. اکنون پس از گذشت سالها، امل که حالا پدر و مادرش را از دست داده برای دیدار خانواده مادری به ایران باز میگردد و….
با نگاهی به آدرسی که در دست داشتم مطمئن شدم که نشانی را درست آمده ام. پس اینجا خانه ی موروثی دایی بود. همان خانه ای که مادر خاطرات شیرین زیادی از آن داشت و در ایام دلتنگی های خود بارها، از اینجا برایم حرف زده بود و هربار هم با اشک و حسرت.
با یاد مادر؛ اندوهی گنگ در جانم نشست. کاش حالا مادر اینجا در کنارم بود. آن وقت هر دو با شادمانی از ابتدا تا انتهای کوچه باغ زیبایی را که پیش رو داشتم، می دویدیم و آوای شادی سر می دادیم. اما نه، مادر این جا بود. در تمام سالهایی که من در کویت زندگی کرده بودم، او اینجا بود و از این بودن هم مسلماً کمال رضایت را داشت. اینجا زادگاه و وطن او بود و چه کسی از بودن در وطن خود احساس رضایت نمی کند؟
یک بار دیگر به نشانی نگاه کردم و بعد لبخند زنان آن را در کیف گذاشتم. نسیم خنک و روح نوازی که می وزید، به همراه خود عمر سکرآور گلهای محبوبی و یاس را می آورد و شامه را نوازش می داد.
صدای گنجشک های شاد و سرمست که در میان شاخه های انبوه درختان سرو و چنار غوغا سر داده بودند، همهمه ای مطبوع و رویایی را ایجاد می کرد. منظره زیبا و پرشکوهی که پیش رویم بود، آنچنان مرا به وجد آورده بود که ناخودآگاه اندوه لحظات پیش را فراموش کردم و غرق در دنیای آن همه افسون طبیعت شدم. اینجا ایران بود، زادگاه زیبای مادرم، و من احساس می کردم که در طول تمامی این سالهای دوری تا چه اندازه
ارزون دیدن این کشور خصوصاً این مکان را داشته ام.
خانه دایی در نیمه راه کوچه بود و حصار دور تا دور خانه با انبوه درختان تاک و پیچکهای رونده ای که با شیطنت به هر سو دویده و گاه سرکی هم به کوچه کشیده بودند، تزئین شده و منظره ای بدیع و زیبا را
خلق کرده بودند.
رو به روی درِ کرم رنگ خانه که عاری از هرگونه گرد و غباری بود ایستادم و با سرگردانی به اطراف نگریستم. هیچ زنگ یا کلونی که بتوان با آن به در کوبید و ساکنین خانه را از حضور منتظری در پشت در بسته با خبر کرد وجود نداشت. با دقت به دور و بر در نگاه کردم. شاید تمام ساکنین خانه با کلید خود در را باز می کردند اما آیا برای مواقع خاص همچون موقعیتی که من گرفتار آن شده بودم، تدبیری نیندیشیده بودند؟ حالا باید چه می کردم؟ چگونه اهالی خانه را از حضور خود باخبر و راهی به داخل پیدا می کردم؟ از این بلاتکلیفی خنده ام گرفته بود. از اینکه اینگونه سردرگم ایستاده و نمی دانستم چه کنم هم حرصم درآمده بود و هم حیران مانده بودم.
اگر شاگردان کلاسم حالا اینجا بودند و مرا در این حالت می دیدند چه واکنشی نشان می دادند؟! حتماً به خانم معلم سرگردان خود می خندیدند و بعد به دنبال تدبیری می اندیشیدند تا مشکل را حل کنند. در حالی که خودم را به جای بچه ها گذاشته بودم یکباره با دیدن قلوه سنگ درشتی که اندکی آن طرف تر افتاده بود، فکر شیطنت آمیزی به مخیله ام راه پیدا کرد.
بله، اگر بچه ها اینجا بودند طبیعی ترین کارشان این بود که با سنگ ابتکار به خرج می دادند و با کوبیدن آن به در خانه، خود را از وجود هر زنگ اخبار یا کلونی بی نیاز می دیدند.
قلوه سنگی را از زمین برداشتم و با سبک و سنگین کردن آن لبخند زدم. به نظرم رسید که راه حل مشکل خود را یافته ام. خنده کنان به سوی در رفتم. احساس شادمانی کودکانه ای در جانم رخنه کرده بود. تا دقایقی دیگر در گشوده می شد و من می توانستم در آغوش گرم و پر مهر خانواده دایی احساس تلخ غربت را از جانم بزدایم. دستهایم را بالا آوردم تا با زدن ضربه ای جانانه به در، بر همهمه و غوغای گنجشک ها چیره شوم و صدای در خانه را به گوش اهالی آن برسانم که یکباره با صدای هشدار دهنده ای بر جا خشکم زد:
ـ هی… هی… مواظب باشین، در رو تازه رنگ زدیم… حیرت زده به پشت سرم نگاه کردم.
مرد جوانی که از ماشین پیاده می شد با دیدن چهره حیرانم لبخند زد و با لحنی دوستانه گفت:
ـ معذرت می خوام، انگار شما رو خیلی ترسوندم. اما باید بهتون می گفتم که رنگ در هنوز خشک نشده و ممکنه دستها و لباستون رو رنگی کنه.
بی هیچ حرفی، با همان حالت ایستاده بودم و به این موضوع فکر می کردم که چطور صدای آمدن ماشین را نشنیده ام. اما صدای ممتد و یکنواخت آوای گنجشکان جوابگوی پرسش من بود.
مرد جوان که سکوت مرا دید، برای توجیه هشدار خود به در نزدیک شد و با زدن سرانگشتان به چهارچوب در خانه و نشان دادن آن به من گفت:
ـ نگاه کنین، هنوز رنگ خیسه. آخه تازه چند ساعته که رنگش کردیم.
بعد با کنجکاوی نگاهم کرد. شاید از این که می دید بعد از آن همه توضیح، هنوز دارم مبهوت نگاهش می کنم، حیرت زده شده بود. اما سکوت من به خاطر فریاد نا خودآگاه او نبود. من از اینکه حالا داشتم با یکی از خویشاوندان نزدیک اما نا آشنای خود صحبت می کردم هیجان زده شده بودم و همین سبب شده بود که نتوانم عکس العملی منطقی نشان بدهم.
با دیدن نگاه کنجکاو مرد جوان تکانی به خود دادم و با ناشکیبایی پرسیدم:
ـ شما مال این خونه هستین؟
مرد جوان لبخند زد و با نکته سنجی گفت:
ـ من مال این خونه نیستم، این خونه مال منه.
خنده ام گرفت و از ظرافت کلامش خوشم آمد. پس درست حدس زده بودم. او باید پسردایی من باشد. اما کدام یک؟ مقصود یا مسعود؟ از چهره شاداب و جوانش نمی شد زیاد سن و سالش را حدس زد اما به نظر می رسید که بیست و شش یا هفت ساله باشد. با اطلاعات اندکی که داشتم نمی توانستم حدس بزنم که او کدامیک از پسردایی های من است.
رمان زیبای عرب از طریق انتشارات شقایق و کتاب فروشی های معتبر قابل تهیه می باشد.
سهیلا بامیان متولد سال 1345، و نویسندهی ایرانیِ اهل آبادان میباشد. ایشان تحصیلات خود را با مدرکِ لیسانس در رشته ی روانشناسی به اتمام رساندهاند. دارای دو فرزند میباشند و در حال حاضر ساکن بوشهر هستند. این نویسنده در مجلات مختلف دستی بر قلم داشته و در حیطههای داستان های کوتاه و متن های ادبی، آثار خود را به چاپ رساندهاند. اکثرِ آثار ایشان از انتشارات شقایق وارد بازار کتاب شده و با استقبال بالایی روبهرو شده است. ایشان در ژانر عاشقانه، اجتماعی و خانوادگی فعالیت میکند.
رمان شب های انتظار ـ انتشارات شقایق
رمان زیبای عرب ـ انتشارات شقایق
رمان دختر آفتاب ـ انتشارات شقایق
رمان کوچه های شیدایی ـ انتشارات پیکان
رمان رقیبان عشق ـ انتشارات شقایق
رمان الهه شب ـ انتشارات شقایق
رمان سایه های فریب ـ انتشارات شقایق
رمان صبح میآید ـ انتشارات علی
رمان پیچک سمی ـ انتشارات شقایق