دانلود رمان دلتنگم می شوی از نگین یزدانی
ازدواج تحمیلی
مقداری از متن رمان دلتنگم می شوی :
شور و شعف خاصی وجودش را فرا گرفته بود، انگار نه انگار که هر روز او را میبیند و از جلوی چشمانش رد میشود.
برای چندمین بار به شاهکارش نگاه کرد. ان دو تا برمودای خوش رنگش انگاری حرف زیادی برای گفتن داشت.
با باز شدن در توسط مانلی و قرار گرفتنش در چهارچوب در ان هم با ان قیافه ی برزخی و کلافه که با پایش بر روی زمین ریتم گرفته بود.
بیتوجه به ان حالت تهاجمی اش با خوشحالی گفت:
– بدو بیا ببین چه کردم؟!
مانلی با قیافه ایی درهم درحالی که جلو می آمد گفت:
– ملودی! کل خونه باغ و دنبالت گشتم.
ملودی که مشغول تماشای اثر زیبایش بود، تنها سری تکان داد.
مانلی با دیدن چهره ی پر روح باربد که در تابلو خودنمایی میکرد با پوزخند گفت:
– با این تابلو فکر کنم بتونی یک گالری از عکس های باربد راه بندازی.
نفس عمیقی کشید و با حرص بیشتری ادامه داد:
– آخه دختر خوب اون الان نشسته تو باغ، اون وقت تو اومدی نشستی تصویرش رو کشیدی؟
فکر نمیکنم خودش هم این همه عکس متنوع از خودش داشته باشه.
با دقت به عکس خیره شد.
اینبار کمی متفاوت تر به نظر میرسید، لباس آتش نشانی، عجیب بر تنش نشسته بود!
همه به خوبی میدانستند که باربد پسر جذاب و شدیدا تعصبی است و تا پای جانش بابت انتخاب شغلش ایستادگی میکند.
ملودی با خندهی دلبرش به مانلی نگاه میکرد. طوری روی تک- تک اجزای چهرهی باربد فوکوس کرده بود که که گویا انگار نه انگار باربد را تا به حال دیده است.
دستش را جلوی چشمان بهت زدهی مانلی تکان داد و با اخمی تصنعی گفت:
– اهای خانوم! من روی نامزدم غیرت دارم ها. چشاتو درویش کن.
مانلی خنده اش گرفته بود.
باورش نمیشد ملودی به قدری عاشق باربد باشد که روزهایش را به جای انکه با خود او سر کند، با تصاویرش و کشیدن تابلوهایش سر میکرد.
خودش که در بدترین شرایط ممکن و در یک شب بارانی به جای انکه دستش را به دست ارش بسپرد، به طرز خیلی وحشیانه و ناجوانمردانه ایی او را رها کرد.
از ان شب به بعد دیگر هیچ عشقی را باور نکردو همه ی حرف ها را به پای لاف زدن گذاشت. اما برای ملودی به شدت خوشحال بود، با اینکه دخترخاله اش بود، اما از خواهر نداشتهاش به او نزدیک تربود.
– شنیدی چی میگم؟
با تعجب سرش را بالا اورد و گفت:
– ببخشید تو فکر بودم متوجه نشدم. دوباره بگو!
ملودی نچی کرد و دستی در هوا تکان داد.
– واقعا که… من و باش سه ساعت دارم از تئوری هام برای خانوم تعریف میکنم.
خنده بر روی لبهابش عمق گرفت.
درحالیکه پرده ی اتاق را میکشید جواب داد:
– لوس نشو ملودی!
ملودی هم که دلش اندازه ی یک کودک پر حاشیه ایی بیش نبود، با خوشحالی وصف نشدنی گفت:
– راستش این تابلو زیادی برام خاص، راستش میخوام شب عروسیمون این و به باربد هدیه بدم.
درحالیکه تمام اجزای تصویر را چک میکرد با هیجان ادامه داد:
یعنی دلم میخواد وقتی که کلکسیون عکس هاشو بهش نشون میدم کپ کردنش و ببینم.
کمی عقب تر رفت و روی تخت نشست.
مانلی با پوزخند رو به ملودی گفت:
– معمولا داماد شب عروسیشون به خانومش هدیه میده.
شانه ایی بالا انداخت با بیخیالی جواب داد:
– مادهی چند قانون مدنی؟ خانوم وکیل؟!
مانلی با گیجی پاسخ داد:
– یعنی چی؟
فورا جواب داد:
– فرمایش شما رو میگم!
مانلی تک خنده ایی کرد.
ملودی هم چهار زانو روی تختش نشست و ادامه داد:
– اگر منم، تمام این رسم و رسوم های بیخود رو تغییر میدم.
مانلی در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد.
– پس شانس آوردیم که فعلا هیچ کارهی مملکتی.
ملودی خبیس خندید.
– هیچ کارهی مملکتم، حتی اگر چیزی هم بگم صدام شنیده نمیشه. اما اختیار قانون های زندگی خودم رو که دارم.
مانلی با قاطعیت گفت:
– صد البته.
دمی از هوا گرفت و با حسرت گفت:
– آخ نمیدونی که چقدر دارم برای اون روز لحظه شماری میکنم.
مطالب مرتبط:
دانلود رمان یاغی سرکش از نگین یزدانی